گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد بیست و دوم
.بيان عصيان زناته و جنگ آنها در افريقيه‌





در اين سال زناته گرد هم آمدند. و خلاف كاري آنها با المعز در افريقيه تجديد شد. خبر به المعز رسيد، لشكريان خويش گردآورد و شخصا رو بآنها گذارد و در موضعي بنام «حمديس الصابون» با آنها تلاقي كرد و جنگ بين دو گروه درگير شد و شدت پيدا كرد و زناته منهزم شدند و گروه زيادي از آنها كشته و همانقدر هم اسير شد و المعز با پيروز و غنائم بازگشت.

بيان آنچه يمين الدوله و پس از او پسرش با غزها انجام دادند

در اين سال يمين الدوله بر تركان غز بتاخت و آنها را در بلادش تار و مار كرد زيرا كه بلاد بتباهي كشانده بودند. تركان غز ياران ارسلان بن سلجوق ترك بودند و در دشت بخارا ميزيستند. همينكه يمين الدوله از نهر عبور كرد، علي تكين كه صاحب بخارا بود، چنانكه بيان ميكنيم: از آنجا گريخت.
ارسلان بن سلجوق نزد يمين الدوله حاضر شد، او را دستگير و در بلاد هند زندانيش كرد و بر خرگاههاي او شبانه بتاخت. بسياري از ياران ارسلان كشته شدند و بسياري از آنها هم تسليم شدند و سپس گريختند و به خراسان رفتند. و در اين سال آنجا را مورد نهب و غارت قرار داده بتباهي كشاندند. يمين الدوله سپاهي به سركوبي آنها روانه داشت و آنان را كوبيده از خراسان بيرون راندند. گروهي از آنان برابر دو هزار خرگاه به اصفهان پيوستند. يمين الدوله نامه به علاء الدوله نوشت و فرمان داد. آنها را نزد او بفرستد يا اينكه رؤساي آنان را بفرستد. علاء الدوله بنماينده خويش دستور داد ضيافتي ترتيب داده آنان را بعنوان اينكه ميخواهد نامشان را در دفاتر ثبت كرده
ص: 92
ترتيب استخدام آنها را بدهد، دعوت بصرف غذا كند. ديلميان در باغها بكمين نشستند. گروه بسياري از آنان بدان ميهماني آمدند. غلام تركي كه در خدمت علاء الدوله بود خود را بآنها رساند و آنان را آگاه (از دامي كه برايشان گسترده بودند) كرد و برگشتند. نايب علاء الدوله كوشيد آنان را از بازگشتن نگهدارد، نپذيرفتند. يكي از سركردگان ديلمي بيك نفر از آنها حمله‌ور شد، تركي او را با تيري كه پرتاب كرد كشت.
صدا بلند شد، ديلميان از كمينگاه بيرون آمدند و اهل بلد نيز منضم بدانها گرديده و جنگ و ستيز ميانشان رويداد و تركان منهزم شدند. تركها چادرهاي خود را از آن ناحيه بركندند و رفتند و بهر آبادي كه رسيدند آن را مورد نهب و عارت قرار دادند تا به «وهسودان» در آذربايجان برسيدند. وي به رعايت حال آنها قيام كرد و مورد تفقدشان قرار داد.
گروهي از تركان كه در خراسان باقيمانده بودند (يادآور ميشويم كلمه خراسان هر جا آورده ميشود مقصود خراسان بزرگ است كه مرزهاي آن تا جيحون ممتد بود. م.) بيشتر از آنهايي بودند كه قصد اصفهان كردند و اين گروه به كوه «بلجان» آمدند. اينجا همان نقطه‌ايستكه نزديك به خوارزم قديم واقع شده است.
بسياري از آنان از كوه فرود آمده و شهرها و آباديها را غارت و خراب كرده. مردمش را ميكشتند. محمود بن سبكتكين ارسلان جاذب امير طوس را در رأس سپاهي به سركوبي و تعقيب آنها مأمور كرد و او حدود دو سال با سپاهي انبوه آنها را مورد پي گرد قرار داد. محمود ناگزير شد، بمنظور قلع و قمع آنان خود قصد خراسان نمايد و شخصا بتعقيب آنها پرداخت و از نيشابور تا دهستان همه جا آنها را دنبال كرد، تركها بگرگان رفتند. سپس محمود برگشته پسرش مسعود را. چنانكه ذكر كرديم.
مأمور تعقيب آنها كرد. مسعود بعضي از آنها را بخدمت خود وارد كرد كه «يغمر» مقدم آنها بود.
همينكه محمود بن سبكتكين درگذشت. پسرش مسعود بخراسان رفت.
ص: 93
و تركاني كه در استخدام وي بودند همراهش بودند. مسعود چون غزنه را تصرف كرد، تركان مذكور از وي تقاضا كردند. تركاني كه در كوه بلجان باقيمانده‌اند ببخشد و نزد آنها روند، بآنها اجازت داد برگردند. بشرط طاعت و استقامت.
سپس مسعود، در اثر عصيان احمد ينالتكين به هند عزيمت كرد (رفع آن عصيان كند) تركان غز تبهكاريهاي خويش اعاده كردند. تاش فراش با سپاهي گران به ري گسيل شده بود كه آنجا را از علاء الدوله بگيرد. وقتي به نيشابور رسيد و تبهكاري‌هاي آنان را بديد، سركردگانشان را بخواست و پنجاه و چند تن از آنان كه «يغمر» هم از جمله آنها بود، بكشت. كار بانجام نرسيد و به ري عزيمت كردند.
گزارش كار تركان از شر و فساد و تبهكاري به مسعود رسيد. ابه‌هاي آنها را گرفت و بهند فرستاد و دست و پاي بسياري از آنها را بريد و بدارشان آويخت.
اين اخبار عشيره ارسلان بن سلجوق بود و اما اخبار طغرل‌بيك و داود و برادرشان بيغو، آنها در ما وراء النهر ميزيستند. و كار آنها چنانكه بخواست خداي بزرگ ياد خواهيم كرد، بزرگ شد زيرا پادشاهاني شدند كه اخبار آنها در سال‌هاي (بعد) خواهد آمد.
تاش فراش حاجب سلطان مسعود، پس از ماجرائي كه با تركان غز داشته و بر آنها تاخت، تركان رو به ري نهادند با گمان باينكه ميخواهند بآذربايجان بروند و به گروههاي خود از تركان كه پيش از آن بآن نقطه رفته و به عراقيان ناميده شده‌اند بروند. نام امراي اين طايفه كوكتاش و بوقا و قزل و يغمر و ناصغلي بود، چون به دامغان رسيدند، سپاهيان و اهل بلد بيرون شدند كه از ورود آنان بشهر جلوگيري نمايند. ياراي برابري با تركان نداشتند و بكوه و ارتفاعات آن رفته و متحصن شدند. غزها وارد شهر شده آنجا را غارت كردند و به سمنان رفته و همان كردند كه در دامغان كرده بودند و از آنجا وارد «خوار» ري شدند. همان كردند و اسحاق آباد و دهكده‌هاي مجاور آن را تاراج نمودند و از آنجا به مشكويه از اعمال ري رفته و غارتش كردند.
ص: 94
ابو سهل حمدوني و تاش فراش مجهز شدند و بپادشاه مسعود، و همچنين صاحب گرگان و طبرستان مكاتبه كردند و طلب ياري نمودند، تاش سه هزار سوار رزمجو و آنچه از فيل و سلاح در اختيار داشت با خود گرفته رو به تركان غز نهاد تا بر آنها بتازد، خبر آن به تركان رسيد، زنان خود و آنچه از اموال از خراسان به غنيمت بدست آورده بودند و بلاد مذكوره، همه را ترك كرده، و سبكبار و مجرد رو به تاش نهادند و با او و سپاهيانش تلاقي كرده تاش بر فيل سوار بود و جنگ ميان فريقين رويداد، نخست برتري با تاش، سپس غزها سر كرده كردهائي كه با تاش بودند اسير كردند و ميخواستند او را بكشند، بآنها گفت: مرا نكشيد تا اينكه به كردها كه در سپاه تاش هستند امر كنم دست از جنگ بدارند، عهد و پيمان به آزادي او كرد.
آزادش گذاشتند وي به كردها پيام فرستاد و بآنها گفت: اگر جنگ كنيد، كشته ميشوم آنها در جنگيدن سست شدند.
غزها كه پنجهزار نفر بودند، بر تاش و سپاه او حمله‌ور شدند، كردهاي سپاه تاش رو بهزيمت نهاده تاش و يارانش پايمردي كردند، غزها فيلي كه مركوب تاش بود، كشته وي بر زمين افتاد، و غزها او را كشتند و به كينخواهي كساني كه از آنها كشته بود تكه پاره‌اش نمودند و گروه زيادي از خراسانيان همراه او و بزرگان فرماندهان كشته شدند و بقيه فيلها و بار و بنه سپاه را بغنيمت گرفتند و به ري رفتند و با ابو سهل حمدوني و سپاهياني كه با خود داشت و اهل بلد جنگيدند، ابو سهل و همراهانش به قلعه «طبرك» رفتند و غزها وارد شهر (ري) شده و تعدادي از اماكن را غارت نموده اموال آنها را ربودند، سپس با ابو سهل پيكار داشتند، از غزها خواهرزاده‌اي از يغمر امير غز و فرمانده بزرگي از فرماندهانشان به اسارت درآمد، براي آزادي آنها كساني را كه از سپاه تاش گرفته و رها ساختن اسيران و تقديم سي هزار دينار، پيشنهاد كردند كه اسراي آنها كه نام برديم مسترد شود، ابو سهل گفت اين كار را نميكنم مگر به فرمان سلطان.
غزها از شهر بيرون رفتند، سپاه گرگان نيز رسيد همينكه نزديك به ري شدند، غزها پيشوازشان كرده در تنگناشان قرار دادند. و سر كرده سپاه و دو هزار مرد را
ص: 95
اسير كردند و بقيه منهزم شده برگشتند. اين واقعه بسال چهار صد و بيست و هفت رويداد.

بيان رسيدن علاء الدوله به ري و انفاق او با تركان غزو اعاده اختلاف ميان آنها

همينكه غزها ري را به قصد آذربايجان ترك كردند و علاء الدوله آگاه از رفتن آنها شد، رو به سوي ري نهاد وارد آنجا شد و چنين وانمود ساخت كه در طاعت سلطان مسعود بن سبكتكين است و كس نزد ابي سهل حمدوني فرستاد و از وي مقرري كه پرداخت ميكرد بخواست، ابو سهل از مخاضت كار به علاء الدوله پاسخ رد داد.
علاء الدوله، كس نزد غزها روانه داشت و آنها را دعوت كرد بيايند تا بآنان اقطاع (تيول) بخشد و در برابر حمدوني با كمك آنها نيرو يابد، يك هزار و پانصد تن از سركردگان قزل برگشتند و بقيه به آذربايجان رهسپار شدند.
همينكه غزها به علاء الدوله رسيدند وي با آنها نيكرفتاري كرد متمسك بآنها گرديد و نزد او اقامت كردند، سپس يكي از فرماندهان خراساني كه نزد علاء الدوله بود گفت او غزها را بموافقت خويش دمساز كرده تا سربلند كرده و عصيان بورزد.
علاء الدوله او را احضار و دستگيرش كرد و در قلعه طبرك زنداني نمود، غزها از عمل او متوحش شدند و ابراز تنفر كردند، علاء الدوله در آرامش خاطر آنها كوشيد و لكن آرام ننشستند و دوباره دست به نهب و غارت و تبهكاري و راهزني گذشتند.
علاء الدوله برگشته با ابا سهل حمدوني كه در طبرستان بود مكاتبه كرد و با وي قرار گذاشت كه كار ري و امور آن در طاعت مسعود باشد. ابا سهل با وي موافقت كرده به نيشابور رفت و علاء الدوله در ري بجاي ماند.
ص: 96

بيان آنچه كه غزها در آذربايجان كردند و ترك كردن آنجا

گفته بوديم كه گروهي از غزها خود را بآذربايجان رساندند و «هسودان» آنها را گرامي داشت و با آنها پيوند خويشاوندي برقرار كرد باميد اينكه او را ياري كرده و از شر آنها ايمن باشد، نام سركردگان آنها عبارت بود از: بوقا، كوكتاش، منصور و دانا، و از وي «هسودان» در ايمن بودن از فساد و شر آنها، دور و دراز بود چه، آنها ترك شر و فساد و قتل و غارت نكردند، و بمراغه رفتند و بسال چهار صد و بيست و نه وارد آنجا شده و مسجد آنجا را سوزاندند و از عامه مردم كشتاري بزرگ نمودند و همچنين از كردهاي هذبانيه، كار بزرگ و بلاء شدت پيدا كرد.
كردها، همينكه احوال را چنان ديدند و ديدند كه چه به روزگار اهل بلد آورده‌اند، براي صلح و اتفاق و دفع شر آنها گام برداشتند و ابو الهيجاء بن ربيب الدوله با هسودان صاحب آذربايجان صلح و اتفاق كلمه پيدا كردند و اهالي آذربايجان نيز مجتمع شدند و غزها اجتماع مردم را بجنگ و پيكار نگريستند توقف در آن منطقه را بصلاح خود ندانستند، و زيستن در آنجا براي آنها سخت و متعذر گرديد و از آذربايجان منصرف شدند و آنجا را ترك كردند و سپس بدو گروه پخش گرديدند گروهي از آنها به غزهائي كه در ري بودند پيوستند و رهبري آنها با بوقا بود و گروه ديگر كه رهبري‌شان با منصور و كوكتاش بود رو بهمدان نهادند، در همدان ابو كاليجار بن علاء الدوله بن كاكويه حكومت ميكرد. او با اهل بلاد در جنگ با تركان غز و دفاع از خود و شهرهاشان اتفاق كرد. گروه زيادي در پيكار ميان فريقين كشته شدند و توقف غزها در محاصره همدان به درازا كشيد و همينكه ابو كاليجار بن علاء الدوله چنان بديد و ضعف خويش را در مقاومت با آنها دريافت، با كوكتاش مكاتبه نمود با وي صلح كرده پيوند خويشاوندي پيدا كرد.
و اما آنهايي كه قصد ري نمودند، شهر ري را كه علاء الدوله بن كاكويه در
ص: 97
آنجا ميزيست محاصره نمودند.
فنا خسرو بن مجد الدوله، و كامروي ديلمي صاحب ساوه هم به تركان منضم گرديدند و جمع آنها فزوني يافت و شوكت شان زياده شد و شدت يافت. همينكه علاء الدوله چنان ديد كه هر چه پيشروي ميكنند جمع آنها افزونتر و نيروي‌شان بيش از پيش ميگردد و خود زبون ميشود بر جان خود بيمناك شد و شهر را شبانه در رجب ترك كرده و به اصفهان گريخت. اهل بلد از آن پيش آمد سخت بترسيدند و جمع شان بپاشيد، و از جنگ عدول كرده و به گريختن به مكر و فريبكاري دست زدند، غزها فرداي آن شب (كه علاء الدوله باصفهان گريخت) آنها را بجنگ خواستند، پايداري در برابرشان نكردند و غزها وارد شهر شدند و غارت و تاراجگري پردامنه‌اي نمودند و زنان را باسارت به بند كشيدند. و همچنان پنج روز بماندند تا اينكه زنان همگي به مسجد پناهنده شدند و مردم بهر راه و گريزگاهي كه مييافتند بپاشيدند و گريختند، و نيك بخت كسي بود كه جان بسلامت بدر برده بود و اين رويداد پس از واقعه‌اي كه پيش از آن رخ داد، مستاصل كننده بود، حتي اينكه گفته شد گروهي هم كه بمسجد پناهنده شده بودند، بيش از پنجاه نفر نبودند! چون علاء الدوله به ترك ري گفت گروهي از غزها او را دنبال كردند لكن باو نرسيدند، برگشتند و به «كرج» كه رسيدند آنجا را غارت نمودند و مرتكب افعال و اعمال زشت شدند.
طايفه‌اي از آنها بسركردگي ناصغلي به قزوين رهسپار شدند، اهالي قزوين با آنان جنگيدند و سپس به هفتهزار دينار با آنها صلح نموده در طاعت ناصغلي بدر آمدند.
گروهي از غزها در اروميه (رضائيه كنوني) بودند، از آنجا به ارمنستان رفته و بر مردم بتاختند و در كشتار بيداد كرده و بسياري را كشتند و غنيمت و اسير گرفته (زنان را) و به اروميه بازگشتند و در متصرفات ابي الهيجاء هذباني پخش شدند، كردها از سوء مجاورت آنها با آنها جنگيدند و مردم بسياري كشته شدند و غزها شهر ها غارت نمودند و بسياري از كردها را كشتند.
ص: 98

بيان تصرف همدان بوسيله غزها

محاصره همدان را بوسيله غزها و صلح آنان را با ابي كاليجار بن علاء الدوله بن كاكويه، قبلا ياد كرده بوديم و اينك گوئيم چون غزها ري را تصرف نمودند.
محاصره همدان تجديد كردند و از ري بهمدان عزيمت نمودند. باستثناي قزل و همراهانش غزها در آن محاصره اجتماع نمودند و همينكه ابو كاليجار شنيد دانست كه ياراي جوابگوئي آنها را ندارد. از همدان بيرون رفت و وجوه بازرگانان و اعيان شهر نيز با او بيرون شدند و در كنگاور تحصن اختيار نمودند.
غزها در سال چهار صد و سي وارد همدان شدند. در مقدمه آنها كوكتاش و بوقا و قزل قرار داشتند و فنا خسرو بن مجد الدوله بن بويه با گروه بسياري از ديلميان همراه با آنها بودند و چون وارد بهمدان شدند شهر را بباد نهب و غارت گرفتند و عمل زشتي نبود كه مرتكب نشدند، و از جهت اينكه مردم همدان با آنها جنگ و ستيزه‌جوئي كرده بودند. خشم و كين خود را بر مردم فرود آوردند و آزاد زنان بگرفتند، و در اسدآباد و قراء دينور چادرهاي خود زده و آن نواحي را در ارتكاب شنايع اعمال خويش مباح نموده، ديلميان بدتر از آنها كردند. ابو الفتح بن ابي الشوك، صاحب دينور، عليه آنها بپاخاست و بر آنها بتاخت و برتري خويش بر آنها آشكارا نمود و گروهي از آنها را اسير كرد، امراي آنها با وي درباره آزادي اسيران مذكور مكاتبه كردند، موافقت با تقاضاي آنها نكرد مگر بر بنياد عهد و پيمان و امراي غز خواست وي را اجابت كردند و صلح نمودند و او هم اسيرانشان را آزاد كرد.
غزها از همدان باب مكاتبه با ابا كاليجار بن علاء الدوله گشودند و با وي صلح كردند و از او خواستند بهمدان بيايد و تدبير كار آنها كند و رأي او را مجري دارند و همسرش كه يكي از آنها او را ترويج كرده بود، برايش باز پس فرستادند، ابو كاليجار بهمدان فرود آمد و همينكه با آنها همراه شد بر سرش ريختند و ليكن او فرار كرد. و دارائي و هر چه كه از ستور و چارپا همراه داشت غارت كردند، پدرش علاء الدوله آن اخبار بشنيد و از اصفهان بيرون شد و به بلاد جبل رفت كه از نزديك آنها را به‌بيند و بر گروه زيادي از
ص: 99
غزها بتاخت و بر آنها پيروزي يافت، و بسياري از آنها را كشت و بهمان اندازه هم از افرادشان را باسارت گرفت و پيروزمندانه وارد اصفهان شد.

بيان كشتار غزها در تبريز و ترك كردن آذربايجان و عزيمتشان به هكاريه‌

در سال چهار صد و سي و دو «وهسودان» بن مهلان جمع بسياري از غزها را در شهر تبريز بكشت.
سبب آن رويداد چنين بود كه گروه بسياري از آنها را به ضيافتي كه برپا داشته بود، بصرف غذا بخواند. همينكه بدعوتش خوردند و آشاميدند، سي تن از مردان آنها را دستگير كرد كه از سركردگان غزها بودند، بقيه‌شان ضعيف شدند و بسياري از آنها را كشت. غزهائي كه در اروميه بودند، گرد هم جمع آمدند و رو به بلاد هكاريه از اعمال موصل نهادند، كردها با آنها بجنگ و ستيز برخاستند و جنگي بزرگ و شديد كردند، كردها شكست يافته منهزم شدند، غزها محال كوچ‌نشين و اموال و زنان و فرزندان آنها را تصرف كرده گرفتند، كردها بارتفاعات جبال و تنگه‌هاي آن دست انداخته و غزها به تعقيب آنها پرداختند كردها بر آنها تاختند و پيروز شدند و يك هزار و پانصد مرد را كشتند و اسيراني گرفتند كه جمعا هفت نفر از امراي آنها جزء آنان بود و يكصد تن از وجوه افراد آنها به اسارت درآمدند و سلاح و ستور و چارپايان و هر چه با خود از غنائم داشتند مسترد داشته و بغنيمت از آنها گرفتند، غزها در راهها كوهستاني پخش و پراكنده شدند.
ابن ربيب الدوله، از ماجرا آگاه شد و سپاه بدنبالشان فرستاد كه بقية السيف آنها را هم نابود كنند.
در آن اثناء قزل امير غزها كه در ري مقيم بود درگذشت، و ابراهيم ينال برادر سلطان طغرل‌بيك بپاخاسته رو به ري نهاد، همينكه غزهاي مقيم در آنجا شنيدند، هراسناك شده و از ترس از پيش روي او دور و ببلاد جبل رفتند و در سال چهار صد سي و سه
ص: 100
از آنجا به قصد موصل و ديار بكر نمودند.

بيان ورود غزها به ديار بكر

در سال چهار صد و سي و سه غزها آذربايجان را ترك كردند.
سبب اين بود كه ابراهيم ينال كه برادر طغرل‌بيك بود، به ري رفت و غزها مقيم در آنجا خبر عزيمت او را به ري شنيدند و هراسناك از پيش روي او دور شده آنجا را ترك و از ترس او ببلاد جبل رفتند و از آنجا قصد آذربايجان نمودند، در آنجا هم بسبب اعمالي را كه نسبت باهالي آذربايجان روا داشته بودند، امكان توقف نداشتند و زيرا كه ابراهيم ينال پشت سر آنها بوده و از وي ميترسيدند چونكه آنها رعاياي او و دو برادرش طغرل‌بيك و داود بودند. و در آنجا يكي از كردها را راهنما گرفتند، وي آنها را از راههاي كوهستاني بسيار دشوار به «زوزان» برد، و از جزيره ابن عمر بيرون شدند، بوقا و ناصغلي و غيرهما بديار بكر روي نهادند و فردي و باز بدي و حسنيه و نيشابور را مورد نهب و غارت قرار دادند و منصور بن غزغلي در سمت شرقي در جزيره بماند.
سليمان بن نصر الدوله بن مروان با وي مكاتبه كرد. سليمان در جزيره اقامت داشت. و پيشنهاد مصالحه نمود كه در اعمال جزيره مقيم باشند تا اينكه موسم زمستان در گذرد، آنگاه با بقيه غز به شام برود. منصور پذيرفت و صلح كرده دست بدست هم دادند. سليمان در نهان در انديشه غدر نسبت بوي بود، و ضيافتي ترتيب داد و او را دعوت كرد، چون وارد جزيره شد او را دستگير و زنداني كرد و همراهان او در هر جهتي پخش و پراكنده شدند.
همينكه قرواش آگاه از آن رويداد شد. سپاهي انبوه رو بسوي آنها سوق داد كردهاي بشنويه نيز در آن سپاه گرد آمدند، ياران فنك و سپاه نصر الدوله، غزها را تعقيب نمودند و بآنها پيوستند و جنگيدند. غزها آنچه غنيمت گرفته بودند، تقديم داشتند كه بآنها زينهار داده شود، حريفانشان نپذيرفتند، پس غزها چون كسيكه
ص: 101
دست از جان كشيده باشد، بدون ترس از مرگ جنگيدند، بسيار از عربها زخمي و از هم جدا شدند.
بعضي از غزها قصد نصيبين و سنجار بمنظور نهب و غارت كرده بودند، به جزيره برگشته آنجا را محاصره نمودند اعراب نيز براي گذراندن زمستان (قشلاق) به عراق رفتند، غزها ديار بكر را كوبيدند و قتل و غارت كردند، نصر الدوله منصور امير غزها را از فرزندش سليمان بگرفت و با غزها مكاتبه كرد و مالي هم بآنها داد و منصور را آزاد كرد مشروط بر اينكه دست از اعمال خود بردارند، پيشنهاد او را پذيرفتند و منصور آزاد و مالي هم براي آنها فرستاده شد، پس از آن باز هم غزها غدر كردند و بر شرارت خود افزودند. پاره‌اي از آنها رو به نصيبين و سنجار و خابور نهاده آن نقاط را بباد غارت گرفته بازگشتند، برخي از آنها به جهينه و آباديهاي الفرج رفته آنجاها را غارت نمودند، قرواش از ترس آنها وارد موصل شد.

بيان تصرف موصل بوسيله غزها

همينكه غزها از آذربايجان بيرون و به جزيره ابن عمر رفتند كه، از متصرفات نصر الدوله بن مروان بود. بعضي از آنها با امرايشان كه نام برده بوديم بديار بكر و بقيه آنان به البقعاء رفته در برقعيد فرود آمدند.
قرواش حكمران موصل گروهي بسوي آنها گسيل داشت كه آنها را زير نظر گرفته تار و مارشان كنند غزها چون اين بديدند رو بموصل پيشرفتند، قرواش بنا را به ملاطفت و نرمش و جلب آنها گذارد و سه هزار دينار حاضر شد بدهد. آنها پذيرفتند دوباره برگشته پيام فرستاد، غزها پانزده هزار دينار (باج) طلب كردند، قرواش ملتزم شد آن مبلغ را بدهد، و اهالي شهر را احضار كرد و آنها را آگاه از آن حال نمود.
در اثناء اينكه او و مردم شهر سرگرم جمع‌آوري آن مال بودند، غزها بموصل رسيده و در «حصباء» فرود آمدند. قرواش و سپاهيان او و عامه از شهر بيرون آمدند و تمام روز را با غزها جنگيدند. چون شب فرا رسيد از يك ديگر جدا شدند و فرداي آن
ص: 102
روز بجنگ ادامه دادند، اعراب و اهل بلد شكست خورده منهزم شدند. قرواش از منزل خود بكشتي كه آماده كرده بود با تمام دارائي خود مگر مقداري كمي كه بجاي ماند، بدان كشتي فرود آمده و بگريخت.
غزها وارد شهر شدند و قسمت عمده آن را مورد نهب و غارت قرار دادند و تمام آنچه كه از نقدينه و گوهر و جامه‌هاي گرانبها و اثاث، از قرواش بود غارت نموده، خود قرواش هم، (چنانكه گفتيم) با كشتي همراه عده قليلي فرار كرده و به «الحسن» رسيد و در آنجا رحل اقامت افكند، و به جلال الدوله گزارش داد و او را آگاه از آن احوال كرد و طلب ياري نمود و به دبيس بن مزيد و ديگر امراي عرب و كرد نامه نوشته از آنان ياري خواست و شكايت حال خود بآنها كرد.
غزها پس از آنكه در موصل مسلط بر اوضاع شدند از ارتكاب كارهاي شنيع و زشت. از كشتن و هتك نواميس و غارت اموال فرو گذار نكردند. اماكني كه از تجاوزات آنها سالم مانده راه ابي نجيع و جصاصه و جارسوك (چارسوق) و كرانه نهر و «باب القصابين» بود كه سكنه آنها مالي را تضمين نمودند بآنها بدهند و آنها هم دست از آنها كشيدند.

بيان شوريدن اهالي موصل بر غزها و ماجراي آنها

تسلط غزها را بر موصل ياد كرديم و همينكه در آنجا مستقر شدند، بيست هزار دينار بر اهالي شهر قسط بندي كردند و از آنها گرفتند، سپس مردم را مورد تعقيب قرار داده و بسياري از اموال آنها را باستناد اينكه مال اعراب است باز ستاندند و پس از آن باز هم چهار هزار دينار ديگر بر مردم قسط بستند. گروهي از غزها نزد ابن فرغان موصلي رفتند و كسي را خواستند در آنجا حاضر كند، و بنا را به بدرفتاري و بدگوئي گذاشتند، ميان دو تن، يك غز و يك موصلي مشاجره‌اي درگرفت، غزي او را مجروح و مويش ببريد. آن موصلي مادر سليطه‌اي داشت، صورت خود بخون آلوده كرد،
ص: 103
و آن موهاي بريده بدست گرفت، و بانگ و فرياد برآورد، و از خدا و مسلمانان ياري خواست و استغاثه كرد، كه فرزندي داشتم كشتند و اين خون اوست كه چهره‌ام خونين كرده و دختري كه او را هم كشتند و اين هم موي گيسوي اوست، و در كوي و برزن و بازار براه افتاد و مردم بشوريدند و نزد ابن فرغان رفتند، و غزهائي كه نزد او بودند كشتند و بهر غزي كه دست يافتند او را كشتند و منازل مسكوني غزها را محاصره نموده و كساني كه در سطح بامها بودند با آنها جنگيدند، مردم بخانه‌هايشان نقب زدند و هر كه در آن بود كشتند، بجز هفت نفر را از جمله ابو علي و منصور به حصباء رفت و هر كس از غزها سلامت مانده بود باو پيوست.
در آن هنگام كوكتاش با گروه زيادي موصل را ترك گفته بود، پيكي بسوي او روانه كردند و او را آگاه از آن پيش آمدها نمودند، و كوكتاش بسوي آنها بازگشت و در بيست و پنجم رجب بسال چهار صد و سي به زور و جبر وارد شهر شد، و تيغ را بيدريغ در ميان مردم شهر بكار انداخت، و بسياري را اسير كردند و اموال را مورد چپاول و غارت قرار دادند و دوازده روز قتل و نهب در شهر دوام داشت و تنها نقطه‌اي كه سالم ماند ناحيه ابي نجيح بود، كه مردم آن نسبت به امير منصور نيكرفتاري كرده بودند و به رعايت آن نيكرفتاري مصون ماند و هر كس بدانجا پناهنده شد سالم ماند.
كشتگان در جاده افتاده و بسبب اينكه كسي به دفن كردن آنها نرسيد. اجسادشان بگنديد. سپس دسته دسته آن اجساد را در گودالهائي كه حفر كردند ريختند و با خاك پوشانيدند. و خطبه بنام خليفه و طغرل‌بيك خواندند.
همينكه اقامتشان در آن بلاد بدرازا كشيد و از رفتار و كردارشان آنچه بيان كرديم رويداد، پادشاه جلال الدوله بن بويه نامه‌اي به طغرل‌بيك نوشت و او را آگاه از جريان احوال كرد و همچنين نصر الدوله بن مروان نامه نوشت و به طغرل‌بيك شكايت از غزها كرد. طغرل‌بيك بپاسخ نصر الدوله نامه نوشت و در آن گفته بود بمن خبر رسيده است كه بندگان ما قصد بلاد تو كرده‌اند، و تو با مالي كه بآنها بخشودي خوب عمل كردي، و تو مرزبان هستي و بايد آنچه كه ياري بر قتال با كفار مينمايد، بدهي، و بوي وعده داد كه كس خواهد فرستاد تا بندگانش (غزها) را از بلده
ص: 104
او كوچ بدهد.
غزها به ارمنستان يورش برده و بلاد آنجا را غارت و زنان را باسارت ميبردند، تا جائي كه كنيزي زيباروي بهايش به پنج دينار رسيد و اما غلامان (برده‌هاي سفيد و نوجوان) پسنده آنها نبود و نميخواستند. و اما نامه طغرل‌بيك در پاسخ جلال الدوله چنين بود كه، اين تركمانان، بندگان و خدمتگزاران و رعايا و اتباع ما بودند، و امتثال اوامر ما نمودند و در استان ما خدمت ميكردند، و همينكه ما براي بليات خاندان محمود بن سبكتكين و تدبيران بپا خاستيم و (خدمتگزاران) خويش را بمنظور تسويه كار خوارزم بنمايندگي گماشتيم. آنها را از آنجا روي به ري سرازير شده، بنا را به تبهكاري و فساد گذاشتند، و ما با لشكريان خود از خراسان بسوي آنها روانه شديم. و پندار و گمان ما اين بود كه بخواستن زينهار و امان پناهندگي بما پيدا ميكنند. و التماس گذشت از گناهان خويش و بخشش همي كنند. اما اينكه هيبت ما آنها را بگرفت، و شكوه و صولت ما آنها را متزلزل كرد. ناگزير بايدمان آنها را زير پرچمهاي خود به زانو و طاعت بدر آوريم و از شوكت و قدرت خود كيفر متمردين را بآنان بچشانيم خواه اينكه نزديك و يا دور باشند و بغارت ادامه دهند و يا آنكه ياري بجويند.

بيان پيروزي قرواش حكمران موصل بر غزها

پيش از اين بيان كرديم كه قرواش به «السن» رفت و مكاتبات وي را هم با حكمرانان اطراف مبني بر طلب ياري از آنها ياد كرديم، اما پادشاه جلال الدوله، بسبب اينكه سپاهيان ترك ديگر اطاعت از او نميكردند، به قراوش ياري نكرد (يعني نتوانست ياري كند) و اما دبيس بن مزيد بياري او شتافت و همه مردم عقيل گرد او جمع آمدند، نيروهاي امدادي ابي الشوك و ابن ورام و غيرهما نيز رسيدند و لكن اين گروهها بمعركه جنگ نرسيدند زيرا كه قرواش همينقدر كه عقيل و دبيس گرد او جمع آمده متشكل شدند روي بموصل نهاد.
ص: 105
غزها چون اين خبر شنيدند. به تلعفر و «بو ماريه» عقب‌نشيني كردند. و در آن نواحي اطراق نموده و با غزهائي كه در دياربكر بودند و سركردگي آنها با ناصغلي و بوقا بود، مكاتبه كرده و از آنان خواستند كه عليه اعراب ياريشان كنند. و غزهاي دياربكر بياري آنها رفتند.
قرواش از ورود آنها آگاه شد و لكن بيارانش در اين باره آگهي نداد كه نكند شكست يافته و بترسند، و همچنان به پيشروي خود ادامه داد تا اينكه به «عجاج» رسيد، غزها نيز پيش آمده از «الفرج» در رأس الابل فرود آمدند. فاصله بين فريقين حدود دو فرسنگ بود. غزها طمع به چيره شدن بر اعراب ورزيدند و پيش آمدند تا اينكه بر چادرهاي اعراب مشرف گرديدند و در بيستم رمضان در اول روز جنگ ميان آنها درگير شد، غزها برتري نشان دادند و اعراب منهزم شدند تا اينكه عرصه جنگ نزديك به چادرها و كوچ‌نشين اعراب گرديد و زنان عرب شاهد معركه قتال بودند، تا ظهر پيروزي با غزها بود. سپس خداوند، اعراب را ياري كرد و غزها رو بهزيمت نهادند. و اعراب شمشير در گروه آنها بكار انداخته و پراكنده شدند، غزها كشته بسيار بجاي گذاشتند و سه تن از سركردگانشان كشته شدند و عربها چادرها و خرگاههاي آنها را گرفته و اموالشان را به غنيمت ربودند. گرد آوردن غنائم آنها را سرگرم كرد و شب فرا رسيد، و سياهي آن پرده استتار بين آنها و غزها كشيد.
قرواش سرهاي بسياري از كشته‌شدگان را در سفينه‌اي ببغداد روانه داشت، و همينكه نزديك ببغداد رسيد تركها آن كشتي را گرفته و سرها را. بنا به غيرتمندي نژادي اجازه ندادند كسي بآنها دسترس پيدا كند، و خدا شر آنها را از سر مردم موصل دفع كرد. قرواش تا نصيبين غزها را تعقيب كرد. و سپس بازگشت، غزها قصد دياربكر نمودند و آنجا را بباد غارت گرفتند و سپس بارمنستان و اراضي روم رفته آن نواحي مورد نهب و غارت قرار دادند و از آنجا قصد بلاد آذربايجان كردند. قرواش نامه به اطراف نوشت (مژده پيروزي بر غزها را خبر داد و نامه‌اي به ابن ربيب الدوله حكمران اروميه نوشت و يادآور شده بود كه سه هزار مرد از آنها را كشته است.
ابن ربيب الدوله به پيكي كه نامه را آورده بود گفت: اين شگفت است، اين
ص: 106
قوم چون از بلاد من عبور كردند. بر پلي بايستادم كه ناگزير بودند از روي آن بگذرند و كس گماشتم آنها را بشمارد و تعدادشان زياده بر سي هزار با اطرافيانشان بودند، و همينكه پس از هزيمت‌شان بازگشتند عده‌شان به پنجهزار نفر هم نميرسيد و اينها يا كشته شده‌اند و يا بهلاكت رسيده‌اند. شعراء قرواش را بخاطر اين پيروزي ستايش كردند و از جمله كسانيكه او را مدح گفته ابن شبل در قصيده‌ايست (يك بيت از آن قصيده را مؤلف فاضل آورده كه در ترجمه آن فايده‌اي مقصور نبود) و اين قصيده‌اي طولاني است. اين بود اخبار غزهاي عراق و اينكه اخبار آنها را بدنبال هم آورديم، بسبب آنست كه دولت آنها بدرازا نكشيد تا رويدادها را در سالها حدوث وقايع ياد كنيم، بلكه ابر بهاري بود كه زود متلاشي گرديد، و اما سلجوقيان. بخواست خداي بزرگ رويدادهاي (دولت) آنها را در تلو سالهاي واقعه ياد خواهيم كرد و آغاز كار آنها سال چهار صد و سي و دو بود.

بيان پاره‌اي از رويدادها

در اين سال الظاهر سپاهي از مصر، بسركردگي انوشتكين بريدي سوق داد و صالح بن مرداس كشته شد و نصر بن صالح شهر حلب را در سال چهار صد و دو، چنانكه قبلا ياد كرديم متصرف شد.
در اين سال سرماي شديدي بر بلاد هجوم آورد و بيشتر شدت آن در عراق بود و پس از آن بادي تند و سياه وزيد و درختان بسياري را در عراق ريشه كن نمود، و درخت تناوري از زيتون را در شرقي نهروان ريشه كن ساخته و آن را در غربي آن ناحيه افكند و درخت خرمائي را از بن بركنده و آن را بخانه‌اي كه با محل درخت سه خانه فاصله داشت پرتاب كرد و در يكي از دهكده‌ها سقف مسجد جامع را از جاي بكند.
در ذي حجه اين سال ابو عبد اللّه بن ماكولا متصدي امر قضاء القضاة گرديد.
در اين سال ابو الحسن علي بن عيسي الربعي نحوي در سن بيش از نود سالگي در- گذشت. وي نحو را از ابي علي فارسي و ابي سعيد سيرافي آموخته بود، و مردي بذله‌گو
ص: 107
و بسيار شوخ طبع بود، از جمله اينكه روزي بر كرانه دجله بود، پادشاه جلال الدوله و المرتضي و الرضي هر دوي آنها در زورقي نشسته و عثمان بن جني نحوي هم بآنها بود و تفرج ميكردند. ربعي پادشاه جلال الدوله را مخاطب ساخته ندا در داد:
پادشاها، تو در تشيع خود نسبت به علي بن ابي طالب راستگو نيستي، عثمان نزد تو و علي (اشاره بخودش است) در اينجا نشسته است. پادشاه جلال الدوله امر كرد زورق نزديك به كرانه شد و او را هم با خود سوار بر آن كرد، و گفته شده كه اين گفته از شريف رضي و برادرش المرتضي بوده كه عثمان ابن جني همراهشان بود كه گفت چه شگفت است احوال شريفين كه عثمان با آنهاست و علي كنار شط راه ميرود.
و نيز در اين سال ابو المسك عنبر، ملقب به اثير درگذشت. وي خشمگين از جلال الدوله به موصل رفته بود.
قرواش و خانواده‌اش، در پيشگاهش زمين ببوسيدند و نزد آنها مقيم گرديد، و از اخصاء بهاء الدوله بن بويه بود، بجايگاه بلندي ارتقاء يافت و امير و وزيري در دولت بني بويه نبود كه در پيشگاه او زمين نبوسند، ميان او و قرواش و ابي كاليجار قرار بر اين گذارده شد كه ابي كاليجار از واسط رو ببغداد عزيمت نمايد و اثير و قرواش هم از موصل به قصد جلال الدوله، اثير از موصل حركت كرد و همينكه به مشهد الكحيل رسيد در آنجا درگذشت.
در رجب اين سال ستاره بزرگي كه از نور آن زمين روشن شد. متلاشي گرديد و صدائي چون رعد از تلاشي آن برخاست و بچهار پاره گرديد، و دو شب بعد از آن ستاره خردتر از آن متلاشي شد و بعد از آنها ستاره‌اي بزرگتر از آنها با نوري بيشتر متلاشي شد.
در اين سال در بغداد از جانب عياران و دزدان فتنه‌اي نيرومند بر پا شد كه ظاهرا پولها ميگرفتند.
و در اين سال نماز جمعه در جامع براثا موقوف گرديد. سبب آن اين بود كه شخصي در آنجا سخنراني ميكرد و در سخنراني (خطبه) خود ميگفت: پس از صلوات
ص: 108
بر پيمبر و برادرش امير المؤمنين علي بن ابي طالب، كه با جمجمه سخن گفته، و زنده كننده بشر الهي و سخنگو با اصحاب كهف بوده و چيزهاي ديگر از غلو و گزافه گوئي و بدعت. خليفه خطيبي در آنجا گمارد كه مردم سنگبارانش كردند و نماز موقوف گرديد، گروهي از اعيان كرخ با المرتضي اجتماع كردند و از خليفه پوزش خواستند و گفتند كه آن شخص از سفهاء است و نميدانند كه چنين كرده باشد و تقاضاي اعاده خطبه نمودند، تقاضاي آنها پذيرفته شد و نمازگذاردن و خطبه اعاده شد.
در اين سال ابن ابي هبيش زاهد مقيم كوفه درگذشت. وي از ارباب طبقات غلو كننده در زهد بود و آرامگاهش زيارتگاه است و تاكنون مزارش را زيارت ميكنند و خود از زائرين مزار او بودم و در اين سال منوچهر بن قابوس بن وشمگير درگذشت و انوشروان فرزندش پادشاه شد.

(421) سال چهار صد و بيست و يك‌

بيان تصرف همدان بوسيله مسعود بن محمود بن سبكتكين‌

در اين سال مسعود بن يمين الدوله محمود سپاهي به همدان گسيل داشت و آنجا را تصرف كرد. و نمايندگان علاء الدوله بن كاكويه را از همدان بيرون رانده و مسعود خود رو به اصفهان رفت و چون به نزديكيهاي اصفهان رسيد، علاء الدوله اصفهان را ترك كرد و آنچه از دواب و سلاح و ذخائر داشت، مسعود به غنيمت گرفت زيرا كه علاء الدوله بسبب شتابزدگي كه داشت نتوانسته بود، همه ذخائر خويش را
ص: 109
بهمراه ببرد و بخوزستان رفت و به تستر رسيد تا از آنجا از پادشاه ابي كاليجار و پادشاه جلال الدوله كمك گرفته و به بلاد خود (اصفهان) بازگردد و آنجا را پس بگيرد.
علاء الدوله مدتي نزد ابي كاليجار بماند. ابي كاليجار پس از هزيمتي كه از جلال الدوله يافت. ضعيف شده بود، با وجود اين به علاء الدوله نويد ميداد كه هر گاه با جلال- الدوله آشتي كند. وي را ياري مينمايد و سپاهي با او همراه خواهد كرد.
در آن احوال خبر درگذشت يمين الدوله محمود و عزيمت مسعود به خراسان بعلاء الدوله رسيد، و او چنانكه بخواست خداي بزرگ ياد خواهيم كرد. به بلاد خود (اصفهان) بازگشت.

بيان جهاد مسلمانان در هند

در اين سال احمد بن ينالتكين. نماينده از جانب محمود بن سبكتكين، بجهاد (غزا) به هند رفت.
شهري از بزرگترين شهر هندوان كه نرسي ناميده ميشد، هدف او بود. احمد يكصد هزار سوار رزمجو و پياده بهمراه داشت، و بر آن بلاد تاخت آورد و در آن تاخت تاز كشتار بسيار شد، و اسيران گرفتند. و غارت و خراب كرده و زنان به اسارت در آمدند، و همينكه بدان شهر رسيدند، مسلمانان از يك سمت آن وارد شهر شدند و يك روز تمام از پگاه تا شامگاه مشغول غارت همان بخش از شهر بودند، و فراغ پيدا نكردند كه بازار عطاران و گوهرفروشان را تاراج كنند، چه رسد ببقيه شهر و مردم بقيه شهر آگاه از آن پيش آمد نشدند زيرا كه طول منزلي از منازل هندوان، بمانند پهناي آن بود، همينكه شب فرا رسيد هيچيك از سپاهيان جرئت خوابيدن، بسبب كثرت نفوس شهر نكرد و احمد از اردوگاه بخاطر ايمن بودن بر جان و سپاه خويش از شهر بيرون رفت. اموال غارت شده آنقدر افزون بود كه سيم و زرد را به پيمانه ميان خود پخش كردند و پيش از اينها سپاهي از مسلمانان باين شهر نرسيده بود و بعدا هم نرسيد و همينكه احمد خواست دوباره بدان شهر برگردد. اهالي از ورود مجدد او جلوگيري كردند.
ص: 110

بيان تصرف نصيبين بوسيله بدران بن مقلد

محاصره نصيبين را بوسيله بدران ياد كرده بوديم و اينكه از ترس قرواش آنجا را ترك كرد. و همينكه ترك آنجا را نمود با قرواش اصلاح احوال خود كرده آشتي نمودند. سپس ميان قرواش و نصر الدوله بن مروان تنافري پديد آمد و سبب آن اين بود كه نصر الدوله دختر قرواش به زني و همسري خويش گرفته بود، و لكن پس از مزاوجت. ديگري را بر وي برتري داد. دختر قرواش، شكايت حال خود بپدر كرد. قرواش كس نزد نصر الدوله فرستاد دختر خود را نزد خويش بخواست. ابن- مروان او را نزد پدرش روانه موصل كرد.
پس از آن فرزند مستحفظ جزيره ابن عمر كه از متصرفات ابن مروان بود، بگريخت و نزد قرواش رفت و او را به طمع جزيره انداخت و قرواش به نصر الدوله پيام فرستاد و شيربهاي دخترش را كه بيست هزار دينار بود طلب كرد و جزيره را هم بابت نفقه او بخواست و نصيبين را براي برادرش. باستناد آنچه كه در سال اول بسبب آن از آنجا بيرون شد مطالبه كرد. درباره اين مسائل مكاتباتي ميان آنها رد و بدل شد و لكن بجائي نرسيد و كارها استوار نگرديد، و قرواش سپاهي براي محاصره جزيره و سپاهي همراه برادرش بدران به نصيبين سوق داد. بدران نصيبين را محاصره كرد، قرواش نيز باو پيوست، و هيچيك از آن دو شهر بتصرف آنها درنيامد و اعراب و كردها كه همراه با آنها بودند پراكندند و همينكه بدران آن پراكندگي را از پيرامون برادرش قرواش بديد، به ميثافارقين نزد نصر الدوله بن مروان رفت و نصيبين را از وي بخواست و ابن مروان. آنجا را تسليم او كرد و پانزده هزار دينار هم بابت شيربهاي دختر قرواش براي او فرستاد و آشتي كردند.

بيان تصرف دقوقا بوسيله ابي الشوك‌

و در اين سال ابو الشوك دقوقا را محاصره كرد. حكومت آن با مالك بن بدران
ص: 111
بن مقلد عقيلي بود. و محاصره آن بدرازا كشيد. ابي الشوك به مالك بن بدران پيام فرستاد و گفته بود: اين شهر مال پدر من بود. و ناگزير بايدم آنجا را متصرف شوم. و پسنده چنانست كه تو خود از آنجا بروي، مالك از تسليم شهر باو خودداري كرد و ابي الشوك آنجا را محاصره كرد و برتري خود آشكارا ساخت و شهر را تصرف كرد.
مالك از وي زينهار خواست كه خود و ياران و دارائيش در امان باشند، ابي الشوك بشخص او فقط تأمين داد، همينكه مالك بر او بيرون شد ابي الشوك بوي گفت: من از تو خواستم كه به اختيار شهر را تسليم كني تا از ريخته شدن خون مسلمانان جلوگيري شده باشد، و تو نپذيرفتي. مالك بپاسخ او گفت: چنانكه اين كار ميكردم نزد اعراب ننگين ميشدم و لكن اكنون بر من ننگي روا ندارند. ابا الشوك باو گفت: اتمام مردانگي چنين اقتضاء ميكند كه دارائي و يارانت را تسليم تو نمايم. پس تمام آنچه كه تعلق بمالك داشت بوي داد و مالك آنها را گرفته و بسلامت بازگشت.

بيان درگذشت يمين الدوله محمود بن سبكتكين و جانشيني فرزندش محمد

در ربيع الاخر اين سال، يمين الدوله، ابو القاسم محمود بن سبكتكين درگذشت.
مولد او روز عاشورا بسال سيصد و شصت بود، و گفته شده كه در يازدهم صفر درگذشت. بيماري او بدي مزاج و اسهال بود و دو سال با اين بيماري به زيست و مردي با روحيه قوي بود، و در مدت بيماري خويشتن هم آغوش بستر نكرد، و تكيه به پشتي ميداد، پزشكان توصيه كردند استراحت كند. وي روز و شب بكار مردم مي‌نشست و به پزشكان گفت: آيا ميخواهيد از امارت كناره‌گيري كنم؟ همچنان بدان احوال بود تا آنكه نشسته درگذشت. همينكه مرگ را نزديك بديد بجانشيني فرزندش محمد وصيت كرد، كه در بلخ بود. وي از مسعود كوچكتر بود، و از مسعود اعراض و دوري ميكرد زيرا امر او نزد مسعود نافذ نبود و در اين ميان اربابان غرض هم در افزايش تنافر ميان آن دو از كوشش چيزي فرو گذار نكردند. محمود چون وصيت درباره پادشاهي
ص: 112
محمد فرزندش كرد. درگذشت و در اثر آن از سرزمينهاي دور دست هند تا به نيشابور بنام او خطبه خوانده شد، لقب او جلال الدوله بود، و اعيان دولت پدرش براي او پيام فرستادند و از مرگ پدر و وصيت او بپادشاهي وي آگاهش نمودند، و او را دعوت نموده و برانگيختند هر چه زودتر خود را (به غزنه) برساند و از برادرش مسعود او را بترساندند. محمد چون آن خبر بشنيد به غزنه رفت و چهل روز پس از مرگ پدرش بآنجا رسيد، و لشكريان به طاعتش گردن نهادند، و وي اموال و خلعتهاي گرانمايه ميان آنها پخش كرد و در اين باره اسراف روا داشت.

بيان پادشاهي مسعود و خلع محمد

همينكه يمين الدوله درگذشت فرزندش مسعود در اصفهان بود و چون اين خبر شنيد بعضي از يارانش با گروهي از سپاهيان را در اصفهان از جانب خود بگمارد و رو به خراسان نهاد. از اصفهان چون بيرون رفت مردم بر والي خود كه مسعود گماشته بود، شوريدند و او را با سپاهياني كه داشت كشتند.
مسعود چون از آن ماجرا با خبر شد، به اصفهان برگشت و آنجا را به زور گشود، و كشتاري بسيار كرد و اموال زيادي بغارت گرفت و مردي با كفايت از جانب خود در آنجا گمارد و به برادرش محمد نامه نوشت و او را آگاه از آن رويداد كرد و در نامه خود گوشزد كرده بود كه او از بلادي كه پدرش براي وي وصيت كرده است چيزي نميخواهد، و اكتفاء مينمايد بآنچه را كه در طبرستان و ناحيه جبل و غيرها گشوده است مينمايد. و موافقت او را طلب ميكند و ميخواهد كه در خطبه نام وي مقدم بر او باشد. محمد پاسخي مغالطه آميز بوي داد.
در آن هنگام مسعود به ري رسيده بود و با مردم نيكرفتاري كرد و از آنجا به نيشابور رفت و همان حسن سلوك كه در ري كرده بود، در نيشابور هم كرد و اما محمد از سپاهيانش عهد و پيمان بر پند و مناصحت آنها نسبت بخود گرفت، و آن را استوار داشت و با سپاهيان بقصد جنگ با برادرش مسعود عزيمت كرد. بعضي از لشكريانش
ص: 113
ميل به مسعود داشتند زيرا وي بزرگتر و شهامتش از محمد بيشتر بود و زيرا كه عادت كرده بود كه پيشاپيش سپاه در گشودن بلاد حركت كند و بعضيها نيز بسبب قوت نفسي كه داشت از او ميترسيدند.
محمد عم خود يوسف بن سبكتكين را بفرماندهي سپاه تعيين نمود، و همينكه او خواست، در سراي خود در غزنه سوار شود، عمامه‌اش از سر بيفتاد، و مردم آن را به فال بد گرفتند. التونتاش فرمانرواي خوارزم كه از اعيان ياران پدرش محمود بود، بوي پيام فرستاد و باو مشورت داد كه با برادرش موافقت و ترك مخالفت نمايد. محمد باو گوش نداد، و رو به راه نهاد و روز اول رمضان به تكناباد رسيد، و تا روز عيد در آنجا اقامت داشت و عيد را در آنجا برگزار كرد. و شب سه‌شنبه سوم شوال، سپاه بر وي بشوريد و او را گرفته به بند كشيده زنداني كردند، در آن هنگام او سرگرم ميگساري و بازي و فارغ از تدبير امور و شئون مملكت و رسيدگي باحوال سپاه و رعايا بود.
آن كس كه در اين باره، يعني شكست او، كوشا بود، علي خويشاوند، يار پدرش بود. عم او يوسف بن سبكتكين هم بوي در آن (توطئه) ياري كرد. همينكه محمد دستگير شد، بنام مسعود برادرش شعار دادند و محمد را به قلعه تكناباد بردند، و مراتب را بمسعود نوشتند. چون مسعود به هرات رسيد، لشكريان با حاجب علي خويشاوند پيشوازش نمودند، مسعود در ديدار با حاجب علي او را دستگير كرد و كشت و نيز عم خود يوسف را نيز پس از آن دستگير كرد، فرجام غدر و خيانت چنين است. و حال آنكه آنان كوشيده بودند ملك بوي برگردد، و نيز گروهي از اعيان سران سپاه را در اوقات متفرقه دستگير كرد، اتفاق كلمه و يكپارچگي بر پادشاهي او، در ذي قعده مروي را حاصل گرديد، احمد بن حسن ميمندي كه وزير پدرش بود از كار بر كنار و زندانيش كرد. و لكن دوباره وزارت بوي داده و كارها باو برگرداند. پدرش نيز در سال چهار صد و دوازده او را دستگير كرد. و اتهاماتي بوي وارد كرده بودند كه گفته شد حرص در مال بود و احمد آنها را انكار كرد و بهنگام دستگيري مال و عوارض بارزش پنجهزار هزار دينار (پنج ميليون) از وي گرفتند.
ص: 114
مسعود در هشتم جمادي الاخره بسال چهار صد و بيست و دو به غزنه رسيد، و پادشاهي او استوار شد، فرستادگان پادشاهان از ديگر اقطار، بدرگاهش روي نهادند.
ملك خراسان و غزنه و بلاد هندوسند، و سجستان و كرمان و مكران و ري و اصفهان و بلاد جبل و غير ذلك (زير چتر پادشاهي) او را بودند و سلطه‌اش عظيم و ترس‌آور بود.

بيان پاره از احوال يمين الدوله‌

يمين الدوله محمود بن سبكتكين مردي خردمند، ديندار و خير بود. از دانش و معرفت برخورداري داشت و بنام وي كتابهاي بسيار در فنون دانشها تصنيف شد، و دانشمندان از اقطار بلاد قصد او نمودند و او آنان را گرامي ميداشت و از ديدارشان استقبال كرده و احترام‌شان مينمود و بآنها احسان ميكرد. محمود مردي دادگستر و بسيار با دهش و بخشنده و با ارفاق نسبت به رعاياي خويش بود، جهاد بسيار كرده و فتوحات او مذكور و مشهور است و آنچه از روزگاران گذشته و دور بما رسيده بود بيان كرديم و آن رويدادها خود دليل بذل جان در راه خداي بزرگ و اهتمام او در امر جهاد ميباشد. چيزيكه در او عيب گرفته شود نبود مگر اينكه از هر راهي كه بود اموال را ميگرفت. از جمله اينكه شنيد شخصي در نيشابور هست كه بسيار دولتمند و توانگر است، او را به غزنه احضار كرد و باو گفت: ما شنيده‌ايم تو قرمطي هستي.
آن مرد گفت: من قرمطي نيستم. هر چه دارائي دارم بگيريد و مرا از اين نام (تهمت) معاف داريد. محمود مالي از وي بگرفت. و نامه‌اي در صحت اعتقادش نوشته بر آن صحه گذاشت.
بناي مشهد طوس را تجديد كرد كه در آنجا آرامگاه علي بن موسي الرضا، و الرشيد (مقصود هارون الرشيد است) قرار دارد و به نيكوترين وجهي تجديد ساختمان كرد. پدرش سبكتكين آنجا را خراب كرده بود و مردم طوس كساني را كه به زيارت بآنجا ميرفتند اذيت ميكردند، و محمود از كار آنها در آزار زائرين
ص: 115
جلوگيري كرد.
سبب كار محمود در تجديد بناي آرامگاه و مشهد علي بن موسي الرضا اين بود كه در خواب امير المؤمنين علي بن ابي طالب عليه السلام را بديد كه باو گفت: اين كار تا كي ادامه خواهد داشت؟ محمود دريافت كه مقصود امر مشهد است، پس فرمان به بناي آن داد. وي از جهت قيافه چهره‌اي با نمك، و حسن صورت با چشماني ريز و موي سرخ بود، محمد پسرش شبيه او بود، فرزند ديگرش مسعود فربه اندام و بلند قامت بود.

بيان بازگشت علاء الدوله باصفهان و ماجراهاي او

چون محمود بن سبكتكين درگذشت فناخسرو بن مجد الدوله بن بويه، طمع بملك ري كرد. او هنگامي كه سپاه يمين الدوله محمود آنجا را تصرف كرد، از ري بگريخت و به قصران رفت كه پناهگاهي حصين بود و در آنجا بدور از گزند ميزيست، همينكه يمين الدوله درگذشت و فرزندش مسعود بخراسان برگشت، فناخسرو جمعي از ديلميان و كردها و غيرهم را گرد آورد و قصد ري كردند، نماينده مسعود در ري با سپاهي كه داشت بمقابله آنها رفت و جنگيدند، و فناخسرو شكست خورد و منهزم گرديد و به بلده خود بازگشت و گروهي از سپاهيانش كشته شدند.
ديگر اينكه علاء الدوله بن كاكويه، چون از درگذشت يمين الدوله آگاه شد.
در آن موقع در خوزستان نزد پادشاه ابي كاليجار، چنانكه بيان كرديم. اقامت داشت و از ياري او مأيوس شده بود و پاره‌اي از سپاهيان و يارانش كه با وي همراه بودند پراكندند، و بقيه آنها نيز تصميم بجدائي از وي گرفتند و بيمناك بود كه مسعود از اصفهان بدان سوي روي نهد و او و ابو كاليجار ياراي برابري با او نداشتند و خبر فوت يمين الدوله، براي او فرج (بعد از شدت) بود. و اين امر از آن اموري بود كه حسابش را نكرده بود و همينكه آن خبر را بشنيد باصفهان رفت و آنجا را متصرف
ص: 116
گرديد و همدان و غيرهما از بلاد را هم تصرف كرد و رو به ري نهاد و ري را هم گرفت. و دامنه پيشروي خود را در جهت متصرفات انوشروان بن منوچهر بن قابوس گسترش داد و خوار از اعمال ري و دماوند را گرفت.
انوشروان به مسعود نامه نوشت و پادشاهي او را تهنيت گفت و درباره مقرري مالي كه بايد ارسال نمايد پرسيد تكليف چيست؟ وي دستور ارسال آن داد و سپاهي از خراسان برايش روانه داشت آن سپاه رو به دماوند رفتند و آنجا را پس گرفتند و از آنجا رو به ري نهادند و نيروهاي امدادي نيز بآنها رسيد، از جمله علي بن عمران بود، و جمع آنها كثرت پيدا كرد و ري را محاصره نمودند، و علاء الدوله در ري بود جنگ در بعضي روزها شدت مييافت، سپاهيان قهرا وارد شهر ري شدند و فيل جنگي نيز همراه داشتند، گروهي از مردم ري و ديلميان كشته شدند و شهر مورد غارت قرار گرفت و علاء الدوله منهزم گرديد، پاره‌اي از سپاهيان دنبالش كردند، از ناحيه سر و شانه مجروح گرديد مبلغي دينار كه همراه داشت، بسوي آنها انداخت، سپاهيان سرگرم جمع كردن آنها شده علاء الدوله نجات يافته و به دژ «فردجان» كه در پانزده فرسخي همدان واقع بود رفت و در آنجا اقامت كرد تا آنكه از جراحات خود بهبود يافت، و كار او را بخواست خداي بزرگ ياد خواهيم كرد كه چگونه در ري و متصرفات انوشروان بنام مسعود خطبه خواند و كارش بزرگي يافت.

بيان جنگ ميان سپاه جلال الدوله و ابي كاليجار

در شوال اين سال، جلال الدوله سپاهي به «مذار» گسيل داشت كه در آنجا سپاه ابي كاليجار قرار داشت، فريقين تلاقي كرده جنگيدند، سپاهيان ابي كاليجار بهزيمت رفته و ياران جلال الدوله بر «مذار» چيره گرديده، و هر بد كرداري كه داشتند نسبت به اهالي اعمال كردند.
همينكه ابي كاليجار آگاه از آن حال شد، سپاه انبوهي بدان صوب روانه كرد و در بيرون شهر با سپاهيان جلال الدوله جنگيدند. و سپاه جلال الدوله شكست خورده منهزم و اكثر آنها كشته شدند و مردم شهر بر غلامان آنها شوريده آنها را كشتند و
ص: 117
بسبب كارهاي زشتي كه انجام داده بودند اموال آنها را غارت كرده و آنهايي هم كه جان سالم از معركه بدر برده بودند، به واسط رفتند.

بيان جنگ ميان قرواش و غريب بن مقن‌

در جمادي الاولي اين سال، قرواش و غريب بن مقن با يك ديگر اختلاف پيدا كردند، سبب آن اين بود كه غريب گروه زيادي از اعراب و كردها را گرد آورد و از جلال الدوله طلب ياري كرد و او با فوجي زبده از سپاهيان بوي مدد رساند و غريب به تكريت رفت و آنجا را محاصره كرد. تكريت متعلق به ابي المسيب رافع بن الحسين بود و بموصل روي آورده و از قرواش تقاضاي ياري كرد و سپاهيان گرد آوردند و متشكل نمودند و باتفاق يك ديگر با همراهانشان از موصل سرازير شدند.
و به «دكه» رسيدند، در آن هنگام بود كه غريب تكريت را در محاصره داشت و مردم آنجا را در تنگنا و تحت فشار قرار داده بود و مردم از وي زينهار ميخواستند و او بآنها زينهار نميداد، پس اهالي شهر پايداري نموده سخت‌ترين جنگها را با محاصره كنندگان نمودند.
در آن اثناء چون خبر وصول قرواش به غريب رسيد، عنان بجانب آنها برگرداند و بسوي آنها رفت و در «دكه» تلاقي كرده جنگيدند، و بعضي از كساني كه با غريب همراه بودند، نسبت بوي خيانت كردند و چادرهاي او و چادرهاي سپاه جلال الدوله را غارت كردند، غريب منهزم شد، قرواش و رافع او را تعقيب كردند و بعد دست از وي و يارانش كشيدند و متعرض چادرها و كوچ‌نشين او و آنچه در آنها داشت نشدند و همه آنها را حفظ كردند، سپس با هم مكاتبه نموده آشتي كردند و بدوستي سابق با يك ديگر بازگشتند.

بيان خروج پادشاه روم بر شام و انهزام او

در اين سال پادشاه روم از قسطنطنيه با سيصد هزار رزمنده رو بشام نهاد و
ص: 118
همچنان پيشروي ميكرد تا نزديك به حلب رسيد. در حلب شبل الدوله نصر بن صالح بن مرداس حكمران بود.
روميان يك روز در آن نقطه اطراق نمودند، فصل گرما بود، و دچار تشنگي شديدي شدند، ياران پادشاه روم با وي اختلاف نظر داشتند، پاره‌اي بوي رشك ميبردند و برخي هم از وي متنفر بودند، و از جمله كساني كه با وي بودند ابن «دوقس» بود. وي از بزرگان سران روم بود و هلاك پادشاه را ميخواست كه پس از او خود پادشاه بشود. پادشاه در آن موقع كم آبي و تشنگي گفت: عقيده دارم كه همينجا اقامت كنيم تا اينكه باران ببارد و آب زياد شود. ابن «دوقس» اين رأي را تقبيح كرد و بنا به قصد بدي كه داشت و توطئه‌اي كه عليه او انديشيده بود مشورت داد بشتاب آن ناحيه را ترك كنند پادشاه روم از آنجا رفت، ابن دوقس و ابن لؤلؤ با ده هزار سوار رزمجو از او جدا شده راه ديگري در پيش گرفتند. پادشاه با يكي از يارانش خلوت كرد و او پادشاه را آگاه كرد كه ابن دوقس و ابن لؤلؤ با چهل مرد ديگر هم سوگند شده‌اند كه خود يكي از آن مردانست، وي را از ميان ببرند، پادشاه احساس چنان دسيسه كرد و بترسيد و همان روز بجائي كه ترك كرده بود برگشت.
ابن دوقس باو پيوست و علت بازگشت او را جويا شد، پادشاه باو گفت: اعراب عليه ما گرد هم آمدند و بما نزديك شده‌اند. و في الحال ابن دوقس و ابن لؤلؤ و گروهي كه بهمراهشان بود دستگير نمود و سپاهيان مضطرب شده اختلاف پيدا كردند، و پادشاه از آن ناحيه حركت كرد و اعراب و اهالي شهر و حتي ارامنه، به پيگرد آنها برخاستند، و روميان را كشته و غارت ميكردند و از بار و بنه پادشاه چهار صد استر كه بار آنها مال و جامه بود گرفتند و بسياري از روميان از تشنگي هلاك شدند و تنها پادشاه خود نجات يافت و از اموال و خزائن او هيچ چيز سالم بجاي نماند و خداوند مؤمنين را از كشتار در پناه خود گرفت، و گرامي و نيرومند است آفريدگار جهان درباره بازگشت پادشاه روم روايت ديگري هم نقل شده است باينكه گروهي نه خيلي زياد از اعراب بر لشكرگاه او گذر كردند و روميان گمان بردند كه اعراب آنها را در تنگنا گذاشته ندانستند چه بايستي بكنند، تا آنجا كه پادشاه آنها جامه سياه
ص: 119
بپوشيد، و حال آنكه عادت پادشاهان آنها پوشيدن جامه سرخ است (مقصود شنل ارغواني رنگ بايد باشد م.) و پوشيدن جامه سرخ را ترك كرد كه كسي كه او را ميخواهد از ديدگاه وي بدور باشد و منهزم شدند و مسلمانان آنچه را كه آنها با خود داشتند به غنيمت بگرفتند.

بيان عزيمت ابي علي بن ماكولا به بصره و كشته شدن او

چون پادشاه جلال الدوله بر واسط چيره گرديد و فرزند خود را در آنجا برقرار داشت، وزير خويش ابا علي بن ماكولا را به بطايح و بصره فرستاد كه آنجاها را متصرف شود. وي بطائح را تصرف كرد و از راه آب با كشتيها و مردان بسيار روي ببصره نهاد.
در بصره ابو منصور بختيار بن علي از جانب ابي كاليجار حكومت داشت، وي لشكري در چهار صد كشتي مجهز كرد و ابا عبد اللّه شرابي را كه حكمران بطيحه و در رأس آن لشكر قرار و آنها را سوق بسوي ابن ماكولا داد. وي با وزير ابا علي با هم روبرو شدند و بهنگام تلاقي و قتال باد شمال بكمك و ياري وزير بر بصريان بوزيد و بصريان منهزم گشته و به بصره برگشتند. بختيار تصميم گرفت به عبادان (آبادان) بگريزد، سپاهياني كه سالم مانده بودند، از رفتنش جلوگيري كردند و بحال ترس و احتياط در بصره بماند.
گروهي از ياران وزير ابي علي بوي مشورت دادند كه در عزيمت ببصره شتاب كند و فرصت غنيمت شمارد. پيش از آنكه بختيار مجال پيدا كند كه بسوي آنها بازگردد. وزير ابي علي با يك هزار و سيصد سفينه. همينكه نزديك ببصره رسيد بختيار آنچه كشتي در اختيار داشت و حدود سي فروند بود كه رزمندگان در آنها سوار بودند بمقابله با او سوق داد، سپاهي ديگر هم از سمت خشكي روانه داشت. در دهانه رود ابي خصيب پانصد قطعه كشتي بود كه دارائي او و تمام سپاه از مال و اثاث و خانواده در آنها بود، همينكه سفاين او پيشرفتند، كساني كه در آنها سوار بودند فرياد زده و كشتيهاي مقابل هم كه خانواده و اموال آنها محموله آنها را تشكيل ميداد جواب
ص: 120
آنها را دادند و از سوي ديگر سپاهي هم كه از راه خشكي گسيل داشته بود، بآنها رسيد وزير ابي علي بكسانيكه بوي مشورت داده بودند به شتاب خود را به بختيار برساند گفت: آيا شما نبوديد كه گمان ميكرديد كه او را (يعني بختيار را) سپاهي سبك و اندك است، و شتابان بسوي او رفتن اولي خواهد بود، من اكنون دنيا را پر از سپاه مي‌بينم كار بروي آسان وانمود كرده، خشمگين شد، دستور داد كشتيها بكرانه بازگردند تا فردا بجنگ بپردازند همينكه كشتيهاي او رو بكرانه نهادند يارانش گمان كردند كه رو بهزيمت نهاده است فرياد زدند: هزيمت! براستي هزيمت هم بود. و گفته شد همينكه كشتيهاي او رو بكرانه نهادند، كشتيهاي بختيار آنها را دنبال نمودند و فرياد كشيدند: هزيمت، هزيمت: سپاهياني هم كه از بختيار از راه خشكي رسيده بودند با سرنشينان كشتي هم آواز شدند، كساني هم كه در كشتيهائي كه اموال آنها (بختيار و يارانش) در آنها بار بود همصدائي با ديگران نموده، و ابو علي براستي روي بهزيمت نهاد و ياران بختيار او را تعقيب كردند و بدنبال آنها مردم شهري و بختيار خود بر آب فرود آمد و مردم برانگيخت و دنبال آنها برفت و همي كشت و اسير ميگرفت و سپاهيان خود را غرق ميكردند، و از آن همه سفاين بيشتر از پنجاه فروند سلامت نماند.
ابو علي در حال انهزام گرفتار بند اسارت گرديد و نزد بختيار حاضرش كردند، وي او را گرامي داشت و نزد خود بنشاند و باو گفت: ميل داري با تو چه رفتار كنم؟
گفت: مرا نزد پادشاه ابي كاليجار روانه نمائي. بختيار آزادش كرد. اتفاقا ابو علي غلامي و كنيزي داشت كه هر دو در خفا با هم به فساد جمع شده بودند، ابو علي آگاه از تباهكاري آنها شده بود، و آن دو نفر دريافتند كه وزير از احوال آنها آگاه شده است و او را پس از اسارتش حدود يك ماه نگذشته بود كه كشتند.
وي در مدت وزارتش رسوم ستمكارانه‌اي برقرار داشت و سنتهاي ناپسند و بد مقرر داشت از جمله عوارض و ماليات سوق الدقيق و داد و ستد بادنجان، و تفريحات شبانه كوي و برزن و ماليات دلالي آنچه از كالاهاي فروخته ميشود، و دستمزد بار بران كه محموله‌هاي خرما را بكشتيها بار ميكردند، و آنچه را كه سلاخ خان به يهود ميدادند، بر همه اينها عوارض و ماليات مقرر كرده و ميان سپاهيان و عامه مردم
ص: 121
گفتگوهاي شرانگيز جريان يافت.

بيان استيلاي سپاه جلال الدوله بر بصره و گرفتن آنجا را از بصريان‌

همينكه وزير ابو علي بن ماكولا، چنانكه بيان كرديم، ببصره عزيمت نمود، سپاهيان اهل بصره را كه با جلال الدوله بودند. بهمراه نبرد، بخاطر اينكه ديلمياني كه در بصره بودند با او مأنوس بشوند، و همينكه، بنا بآنچه ذكر كرديم، چنان رويدادي رخ داد بصرياني كه جزء سپاه جلال الدوله بودند و ابن ماكولا آنها را بهمراه خود نبرده بودند، تجهيز شده و ببصره روانه شدند، اين سپاه ببصره رسيد و با سپاه ابي كاليجار كه در بصره قرارگاه داشت جنگيدند، سپاه ابي كاليجار شكست خورد و منهزم گرديد و سپاه جلال الدوله در شعبان وارد بصره شد.
سپاهيان ابي كاليجار با بختيار در ابله اجتماع كردند و در آنجا اقامت نموده خود را آماده مينمودند كه ببصره بر گردند و به ابي كاليجار نامه نوشتند و از وي طلب ياري نمودند. ابي كاليجار سپاه انبوهي باتفاق وزير خود ذي السعادات ابي الفرج بن فسانجس بدان صوب گسيل داشت و تا ابله پيشرفتند و در آنجا با بختيار اجتماع نمودند. جنگ از جانب بصريان از ياران جلال الدوله آغاز گرديد، بختيار گروه زيادي را با مقداري كشتي رو بجبهه آنان سوق داد و با بصريان جنگيدند، ياران جلال الدوله پيروز شدند و آنها را هزيمت دادند. بختيار فراريان را نكوهش كرد و في الحال با گروهي بسيار و كشتيهاي زياد رو بجبهه نهاد و جنگيدند، و جنگ شدت پيدا كرد، و بختيار منهزم گرديد و عده زيادي از يارانش كشته شدند و او را گرفته بي‌آنكه قصد كشتن او داشته باشند، وي را كشتند و بسياري از سفاين او را گرفتند و هر دو فريق بمواضع خود بازگشتند.
تركان از ياران جلال الدوله تصميم گرفتند در پگاه پيش از طلوع آفتاب، محض اتمام هزيمت جنگ را ادامه دهند، و از عامل بصره پول خواستند و اختلاف
ص: 122
پيدا كردند و درباره اقطاعات منازعه كردند. ابن معبراني حكمران بطيحه روي ببصره نهاد، گروهي از تركها كه در واسط اقامت داشتند رفتند كه او را بازگردانند ابن معبراني برنگشت، پس متابعت او كردند، و بعضي از بعضي ديگر ترسيدند كه با هم يكي نباشند و بهنگام جنگ آنها را تسليم كنند. از اين روي پراكنده شدند، و برخي هم از ذي السعادات زينهار و تأمين خواستند. ذي السعادات از جانب آنها بيمناك بود، و پيروزي از جائي كه حسابش را نكرده بود بوي چهره نمود و آنها كه در بصره باقيمانده بودند بنام ابي كاليجار شعار دادند و سپاهش وارد شهر شد ميخواستند آنجا را غارت كنند، ذي السعادات از آنها جلوگيري كرد.

بيان غزوه فضلون كردي خزر را و ماجراي او

فضلون كردي بخشي از آذربايجان را بر آن مستولي شده آن را تصرف كرده بود و اتفاق چنين رويداد كه در اين سال به غزا (جهاد) بخزر تاخته، عده از مردم خزر را كشت و زنانشان باسارت گرفت و غنيمتي بسيار بدست آورد، همينكه به بلده خود بازگرديد، در حركت كندي روا داشت باميد اينكه در اين امر برتري خويش آشكارا ساخته باشد و گمان ميكرد كه خزريان را سركوب و بيچاره كرده و بكاري كه در حق‌شان كرده سرگرم نموده است. مردم خزر هم با شتاب و مجدانه بتعقيب وي پرداخته و او را در تنگنا گذاشته زياده بر ده هزار نفر از ياران او و داوطلباني كه بهمراه او بودند كشتند و غنائمي را كه گرفته بودند مسترد داشته و بازپس گرفتند و اموال سپاهيان اسلامي را بغنيمت گرفته بازگشتند.

بيان بيعت براي وليعهد

در اين سال القادر باللّه مريض شد، و از مرگ بر خود بلرزيد، پس ببار عارم نشست و بخاصه و عامه اجازت داد حضور پيدا كنند، و حاضر شدند، همينكه اجتماع انجام گرديد، الصاحب ابو الغنائم. بپاخاست و گفت: خدمتگزاران مولانا امير المؤمنين دعا بدرازاي بقاي او مينمايند و سپاس دارند از اينكه ايشان توجه بآنها و مسلمانان
ص: 123
دارند، و امير ابي جعفر بسمت ولايت‌عهد برگزيده‌اند.
خليفه بحاضران گفت: ما اجازت داديم در ولايت‌عهدي بوي او ميخواست پيش از اين مردم با او بيعت كرده باشند، پس از بيان خليفه، ابو الحسن بن حاجب النعمان، خليفه را به ستود. همينكه امر ولايت‌عهدي بدان ترتيب اعلام گرديد، پرده بيفتاد و ابو جعفر بر سريري كه القادر باللّه بر آن جلوس كرده بود نشست، حاضران در آن اجتماع مراسم خدمت بجاي آورده و شادباش گفتند و ابو الحسن بن حاجب النعمان پيش رفت و دست او را بوسيد و تهنيت گفت، و چنين اظهار داشت: «وَ رَدَّ اللَّهُ الَّذِينَ كَفَرُوا بِغَيْظِهِمْ لَمْ يَنالُوا خَيْراً وَ كَفَي اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ الْقِتالَ» [ (1)] (ترجمه آيه شريفه از سوره احزاب چنين است: خدا كافران را (مقصود مشركين در جنگ احزاب يا جنگ خندق است) با همان خشم و غضبي كه بمؤمنان داشتند بي‌آنكه هيچ خير و غنيمتي بدست آورند نااميد برگردانيد و خدا خود امر جنگ از مؤمنان كفايت فرمود.
بيان او اشارتي بتعريض در اخلال عقيدت خليفه در مورد ولايت‌عهدي ابي جعفر بود، و بپايش افتاد و ببوسيد و گونه‌هايش ميان دو دست نهاده روي او ببوسيد پوزش طلبيد، پوزش وي پذيرفته شد و روز جمعه نه روز باقيمانده از جمادي الاولي بر منابر بنام وي دعوت بعمل آمد.

بيان پاره‌اي از رويدادها

در اين سال جلال الدوله ابا سعد بن عبد الرحيم را بعد از ابن ماكولا منصب وزارت داد و او را ملقب به عميد الدوله كرد.
در اين سال ابو الحسن بن حاجب النعمان درگذشت مولد او بسال سيصد و چهل بود و از اخصاء القادر باللّه و در كل دولت او حاكم بوده و براي او و الطائع چهل
______________________________
[ (1)]. قرآن مجيد سوره 33 آيه 24
ص: 124
سال دبيري نمود.
در اين سال دزداني از كردها در بغداد پيدا شدند كه چارپايان تركان را ميدزديدند و تركها مركوبهاي خود را بمنازل مسكوني خويش برده و جلال الدوله چارپايان خود را به خانه‌اي در دار المملكه انتقال داد.
در اين سال ابو الحسن بن عبد الوارث فسوي نحوي در فسا درگذشت و او با ابي علي فارسي خويشاوندي داشت.
در اين سال ابو محمد حسن بن يحيي علوي النهر سابسي ملقب به اسكافي درگذشت درگذشت وي در كوفه بود.
در رجب اين سال در غزنه سيل عظيمي آمد و كشت و زرع را نابود كرد و گروهي بي‌شمار از مردم را غرق و پلي را كه عمرو بن الليث ساخته بود خراب كرد و اين رويدادي بزرگ بود.
در رمضان اين سال مسعود بن سبكتكين، در غزنه هزار هزار (يك ميليون) درهم صدقه داد و بر فقراء و علماء و رعايا بخششهاي بسيار كرد.

(422) سال چهار صد و بيست و دو

بيان تصرف تيز و مكران بوسيله مسعود بن محمود بن سبكتكين‌

در اين سال، سلطان مسعود بن محمود بن سبكتكين سپاهي به تيز گسيل داشت و آنجا و نواحي مجاور آن را تصرف كرد.
انگيزه او در اين امر اين بود كه معدان صاحب آن درگذشته بود و دو فرزند
ص: 125
بنامهاي ابا العساكر و عيسي بجاي گذاشته بود. عيسي بناي استبداد در ولايت و اموال گذارد. ابا العساكر بخراسان رفت و از مسعود ياري خواست، وي سپاهي همراه او روانه كرد و امر كرد آن بلاد را از عيسي بگيرند يا اينكه با برادر خود اتفاق بر طاعت او كنند. ابا العساكر و آن سپاه بمقصد رسيدند و عيسي را دعوت به طاعت و موافقت نمودند، او نپذيرفت و گروه زيادي بالغ بر هيجده هزار تن گرد آورد، و رو بآنها رفت و تلاقي كردند. بسياري از همراهان عيسي به برادرش ابي العساكر روي آورده زينهار خواسته تأمين يافتند، عيسي منهزم شد، و سپس برگشته با عده از يارانش حمله كرد و در ميان معركه جنگ كشته شد و ابو العساكر بر بلاد چيره گرديد و بر اهالي احجاف روا داشت.

بيان تصرف رها بوسيله پادشاه روم‌

در اين سال پادشاه روم شهر رها را تصرف كرد. و سبب اين بود كه رها در دست نصر الدوله بن مروان چنانكه بيان كرديم بود، و همينكه عطير كه رها را در تصرف داشت كشته شد، صالح بن مرداس حكمران حلب نزد نصر الدوله شفاعت كرد كه رها را به فرزند عطير و ابن شبل داده آنجا را ميان آن دو نفر تقسيم كند. شفاعت او پذيرفته شد و رها را تسليم آنها كرد.
در رها دو برج حصين و استوار وجود داشت و يكي از ديگري بزرگتر بود، اين عطير برج بزرگتر را به نصيب برد و ابن شبل برج كوچكتر را، شهر تا اين سال ميان آنها بهمان ترتيب قسمت شده باقيماند، در اين سال ابن عطير با ارمانوس پادشاه روم مكاتبه كرد و حصه خود را باو بفروخت و در ازاء آن بيست هزار دينار و چند دهكده كه اكنون بنام بسن ابن عطير ناميده ميشود بگرفت و آن برج را تسليم روميان كرد و روميان وارد شهر رها شده و آنجا را تصرف نمودند و ياران ابن شبل از آنجا گريختند و روميان مسلمانان را كشتند مساجد را خراب كردند.
نصر الدوله اين خبر را شنيد، و سپاهي به رها گسيل داشت و سپاهيان او رها را محاصره كرده آنجا را به زور گشودند و روميان در آن دو برج پناهنده شدند، نصاري
ص: 126
در محدوده كه از خود داشتند پناه برده و آن از بزرگترين و بهترين نقاط از حيث ساختماني كه داشت بود و مسلمانان آنجا را محاصره كردند و نصاري را از آن محدوده‌شان بيرون رانده و اكثر آنها را كشتند و شهر را غارت كردند و روميان در آن دو برج بماندند تا اينكه از روم ده هزار مردم رزمنده بياري آنها رسيد، ياران ابن مروان جاي درنگ نديده از پيش روي آنها منهزم شدند و روميان داخل شهر و آباديهاي مجاور از بلاد مسلمانان شدند. ابن وثاب نميري در مورد حران و سروج بآنها صلح كرده خراجي برايشان فرستاد.

بيان تصرف كرمان بوسيله مسعود بن محمود و بازگشت سپاه او از آنجا

در اين سال، سپاهيان خراسان به كرمان رفته و آنجا را تصرف كردند. كرمان از ابي كاليجار بود، و سپاه او در آنجا در شهر بردسير پناه گرفت و خراسانيان محاصره شان كردند و وقائع چندي ميان آنها رويداد. و به ابي كاليجار پيام فرستادند و ياري خواستند و او، عادل بهرام بن مافنه را با سپاهي انبوه بدان صوب گسيل داشت، از آن سوي سپاهياني كه در بردسير بودند از شهر بيرون شدند، و بمقابله با خراسانيان رفته و جنگ ميان آنها شدت پيدا كرد، و سپاه ابي كاليجار در برابر حريف بردباري نمودند و جنگ منتهي بهزيمت خراسانيان گرديد و ديلميان آنها را آنقدر تعقيب كردند تا از آن ناحيت بدور شدند، سپس به بردسير برگشتند.
بدنباله اين رويداد، عادل به جيرفت رسيد و سپاه خود را به تعقيب خراسانيها كه در اطراف بلاد بودند سوق داد و بآنها نبرد كرد و خراسانيان منهزم شده وارد كوير گرديده و از آنجا بخراسان بازگشتند و عادل در كرمان بماند تا امور و شئون اصلاح كرده بفارس برگشت.
ص: 127

بيان درگذشت القادر بالله و پاره‌اي از سيرت او و خلافت القادر بامر اللّه‌

در ذي حجه اين سال، امام القادر باللّه امير المؤمنين درگذشت. سن او هشتاد و شش سال و ده ماه بود و مدت خلافتش چهل و يك سال و سه ماه و بيست روز بود. پيش از او ديلميان و تركها طمع بمقام خلافت كرده بودند، و همينكه القادر باللّه بخلافت رسيد، شوكت آن اعاده و شرافت مقام را تجديد كرد و خداوند هيبت او را در دلهاي مردم افكند و از او اطاعت كردند، بهترين طاعتها و اتم آن.
القادر باللّه مردي شكيبا بخشنده، خير و دوستدار نيكوكاري و مردان نيك‌انديش بود و امر به خير و نهي از شر مينمود، و از مردم شرير تنفر داشت. وي مردي با حسن اعتقاد بود و كتابي بر مذهب سنت تصنيف كرد.
همينكه درگذشت، فرزندش القائم بامر اللّه بر وي نماز گذارد، القادر سپيد گونه و خوش اندام و با ريش پر پشت و بلند بود كه خضابش ميكرد (مخلوط حنا و رنگ) و با لباس عامه از خانه بيرون ميآمد و مزار نيكمردان را چون مزار معروف و غيره را زيارت ميكرد. چنانچه شرح حال شكايتي بدستش ميرسيد امر بحق ميكرد.
قاضي حسين بن هارون گويد: در كرخ ملكي مال يتيمي بود. و ارزش خوبي داشت ابن حاجب النعمان را نزد من فرستاد، وي حاجب القادر بود، و بمن دستور داد كه «حجر» (يعني مانع شرعي در حفظ اموال بي‌كسان كه محجور ناميده ميشوند) از آن ملك بگشايم تا بعضي از اصحابش آن ملك را بخرند.
من اين كار را نكردم، كس فرستاد كه بحضورش بروم، به غلام او گفتم تو از پيش برو كه من بدنبال بتو خواهم پيوست، و از وي بترسيدم و بر سر مزار معروف (مقصود معروف كرخي از ائمه مشايخ عرفاست م) رفتم و از خدا خواستم شر او را از سر من رو كند. در آنجا شيخي بود. بمن گفت: براي كي دعا ميكني؟ ماجرا را براي او گفتم، و خود را به ابن حاجب النعمان رساندم، در گفتار بمن پرخاش كرد و بدرشتي
ص: 128
سخن گفت و پوزش مرا نپذيرفت، در آن اثناء خادمي با نامه‌اي فرا رسيد، ابن حاجب نامه را بگشود و خواند و رنگ چهره‌اش تغيير كرد، و از آن شدت حال و رفتاري كه نسبت بمن روا داشته بود، فرود آمد و از من پوزش خواست، سپس گفت: آيا بخليفه قصه‌اي نوشته‌اي؟ گفتم: نه، دريافتم كه آن شيخ كه بر مزار معروف ديدم خليفه بود.
گفته شده: افطار خود را هر شب به سه بخش قسمت ميكرد، بخشي را پيش روي خود نگهميداشت، بخش (دوم) را به مسجد «رصافه» و بخش سوم را به مسجد «المدينه» ميفرستاد، كه بر مقيمين در مسجد پخش ميكردند. اتفاق چنين رويداد كه شبي غذا به مسجد المدينه برده ميان گروهي كه در مسجد بودند پخش كردند، همه گرفتند، مگر جواني كه آن را رد كرد.
همينكه نماز مغرب برگزار شد، آن جوان از مسجد بيرون آمد، فراشي كه مأمور بخش طعام بود، وي را دنبال كرد. و ديد آن جوان در خانه‌اي ايستاد و در خواست غذا نمود اهل آن خانه با پاره‌هاي (وامانده‌اي از غذا) وي را اطعام نمودند آن پاره‌ها بگرفت و بمسجد برگشت، آن فراش باو گفت: واي بر تو، شرم نميكني؟
خليفه خدا براي تو طعامي حلال بفرستاد و رد كردي و بيرون رفته و بدر خانه رفته غذا گرفتي (تكدي كردي) آن جوان گفت: بخدا آن را رد نكردم مگر بسبب اينكه پيش از مغرب آن را بمن عرضه داشتي و من در آن هنگام نيازي بدان نداشتم و اكنون نياز به طعام پيدا كردم در طلب آن شدم، فراش برگشته، خليفه را آگاه از آن ماجرا كرد. و القادر بگريست و بآن فراش گفت: رعايت زمان را بكن و چون فرا رسيد مغتنم شمار و تا وقت افطار بخدمت باش.
ابو الحسن ابهري گويد: «بهاء الدوله مرا با نامه‌اي نزد القادر باللّه فرستاد چون بر او وارد شدم، شنيدم اين ابيات را ميخواند:
سبق القصاء بكل ما هو كائن‌و اللّه يا هذا لرزتك ضامن
تعني بما يغني و تترك ما به‌تغني كانك للحوادث امن
او ما تري الدنيا و مصرع اهلها فاعمل ليوم فراقها يا خائن
ص: 129 و اعلم بانك لا أبا لك في الذي‌اصبحت تجمعه لغيرك خازن
يا عامر الدنيا ا تعمر منزلالم يبق فيه مع المنيه ساكن
الموت شي‌ء انت تعلم انه‌حق و انت بذكره متهاون
ان المنية لا تؤامر من اتت‌في نفسه يوما و لا تستاذن مفاد آن بفارسي چنين است:
هان اي (انسان) سرنوشت بر آنچه وجود دارد پيشي جسته و بخدا ضامن روزي تو نباشد تو بآنچه نيست ميشود دلبسته‌اي و ترك آنچه بي‌نيازي آورد گفته‌اي تو گوئي ايمن از حوادث هستي مگر دنيا و آوردگاه مردم آن را نمي‌بيني؟ پس امروز براي روزي كه از آن جدا ميشوي اي نوحه‌گر (دنيا) كار ميكن و بدان بآنچه كه دل بسته داري تو همي گردآوري و (سرانجام) براي ديگري خازني بيش نيستي. هان؟ اي كسيكه سازنده دنيا هستي سرائي را بنا همي كني كه مرگ در آن ساكني را بجاي نخواهد گذاشت و تو نيك ميداني كه مرگ حق است و در ياد آن سستي روا همي داري و چون فرا برسد، درباره روزي كه بر تو تازد نينديشد و اجازت از تو نگيرد.
گفتم: سپاس خداي را كه امير المؤمنين را توفيق سرودن چنين ابياتي داده است، گفت: بلكه منت خداي راست كه ما را ملزم بياد خود و موفق به سپاس خويش نموده است.
آيا نشنيده‌اي سخن حسن بصري درباره اهل معاصي كه گويد: آسان بر آنها كرد، بر او عصيان ورزيدند. و چنانچه دچار سختي شدند، در پناهشان گرفت.
ستودنيهاي پروردگار بسيار است.

بيان خلافت القائم بامر اللّه‌

همينكه القادر باللّه درگذشت، فرزند او القائم بامر اللّه ابو جعفر عبد اللّه بر مسند خلافت بنشست و تجديد بيعت با او كردند، پدرش بسال چهار صد و بيست و يك چنانكه پيش از اين ياد كرده بوديم، به ولايت عهدي براي او بيعت گرفته بود، و خلافت
ص: 130
بر وي استقرار يافت و نخستين كس كه با او بيعت كرد شريف ابو القاسم المرتضي بود (مؤلف فاضل چهار بيت از قصيده‌اي كه المرتضي در مدح القائم سروده آورده كه در ترجمه آن فايده‌اي متصور نبود. م) القائم بامر اللّه قاضي القضاة ابا الحسن ماوردي را به رسالت نزد ابي كاليجار روانه داشت كه از او بيعت گرفته و در بلادش بنام وي خطبه خوانده شود. ابي كاليجار پذيرفته و بيعت كرد و در بلادش بنام او خطبه خواند، و هداياي گرانقدر و اموالي بسيار براي القائم فرستاد،

بيان فتنه بغداد

در ربيع الاول اين سال، فتنه ميان سني و شيعه تجديد شد. سبب بروز آن اين بود كه شخصي ملقب به مذكور عزم غزا (جهاد) آشكارا كرد و در اين باره از خليفه طلب اجازت نمود، خليفه بوي اجازه داد و منشوري از دار الخلافه در اين باره صاده و پرچمي هم بوي داده شد، گرد او گروه بسياري جمع شد و از باب الشعر و طاق- الحراني عبور كرد و پيشاپيش او مرداني با سلاح در حركت بودند و فرياد به ياد ابي بكر و عمر رضي اللّه عنها برآورده بودند و گفتند: اين روز، روز معاويه است، مرد كرخ ابراز تنفر از آنها كردند، و تيربارانشان نمودند، فتنه بپاخاست و كوي يهوديان مورد غارت واقع شد زيرا گفته شده بود كه به اهالي كرخ ياري كرده بودند.
همينكه فرداي آن روز فرا رسيد، اهل سنت از دو جانب اجتماع كردند، تركان هم با آنها بودند و قصد كرخ نمودند، و آنجا را بآتش كشيدند و بازارها منهدم نمودند و اهالي كرخ مشرف بر مشكلي بزرگ شدند و خليفه انكار اين امر كرد. و سوزانيدن علامت خود را كه با غزاة همراه كرده بود (مقصود همان پرچم است م.) بآنها نسبت داد. وزير سوار شده روي بآنها نهاد، پاره آجري بسينه‌اش خورد، عمامه از سرش بيفتاد و از مردم كرخ گروهي كشته شدند و در اين فتنه «سوق العروس» و بازار مسگران و سوق الانماط و دقاقين و غيرها سوزانده و خراب شدند، و كار شدت پيدا كرد، و عامه كلالكي را كه در انتظار ياري بود كشته و سوزاندند!
ص: 131
جنگ و ستيز در نواحي شهر از دو جانب درگير شد، اهالي كرخ و نهر طابق و قلاتين و باب البصره از جانبي، و در جانب شرقي اهالي سوق الثلاثاء (سه‌شنبه بازار) و سوق يحيي و باب الطابق و اساكفه و رها دره و درب سليمان پيكار داشتند، پل بين فريقين بريده شد عياران وارد شهر شدند و پيگيري و ردگيري مردم و سرقت و خيانت روز و شب و افزايش يافت و سپاهيان اظهار تنفر از پادشاه جلال الدوله كرده ميخواستند نامش را از خطبه بيندازند، مالي ميانشان پخش كرد آرام گرفتند، پس از آن برگشته شكايت از او بخليفه كردند و خواستند كه او امر كند نامش را از خطبه قطع كنند، خليفه خواسته آنها را نپذيرفت. در آن هنگام جلال الدوله از جلوس خودداري كرد.
و كوبيدن طبل و كوس در اوقات نماز موقوف گرديد، و طبالان بسبب انقطاع مقرري جاري دنبال كار خود رفتند و اين وضع تا عيد فطر دوام پيدا كرد، و در اين مدت، نه سرنائي نواخته و نه طبلي زده شد، و چيزي از آرايش و پيرايش آشكار نشد، و بهمريختگي و در آميختگي فزوني يافت.
در شوال فتنه ميان اصحاب اكسيي (يك حرف اين كلمه در متن افتاده است و بهمان صورت متن نقل گرديدم.) و خلفان كه هر دو شيعي بودند پديد گرديد و شر فزوني يافت و تا ذي حجه دوام پيدا كرد.
در كرخ با خراج عياران ندا در داده شد و عياران را بيرون راندند و ساكنان باب البصره گروهي را كه ميخواستند به زيارت مشهد علي و الحسين عليهما سلام (بكربلا و نجف) بروند مانع شدند و سه تن از آنان را كشتند و از زيارت مشهد موسي بن جعفر جلوگيري بعمل آمد.

بيان تصرف قلعه اقاميه بوسيله روميان‌

در اين سال پادشاه روم قلعه افاميه را در شام تصرف كرد.
سبب آن تصرف اين بود كه الظاهر خليفه مصر ذزبري وزير خويش را بشام گسيل داشت و آنجا را تصرف نمود و از آنجا قصد حسان بن مفرج طائي كرد و در جستجو و دستگيري او پافشاري كرد، حسان بگريخت و وارد بلاد روم شد، و خلعت پادشاه
ص: 132
روميان پوشيد و از نزد او چون بيرون شد بر سر پرچمي افراشته داشت كه نقش صليب بر آن ديده ميشد و با انبوهي سپاه كه همراه داشت، و به افاميه رفت مردم آنجا را در تنگنا قرار داد و آنچه بود بغنيمت ربود و مرد و زن آن ناحيه را اسير كرد، دزبري رو بآن بلاد نهاده و مردم از غزو بيزار شده بودند.

بيان وحشت ميان بارسطغان و جلال الدوله‌

در اين سال غلام بچگان نزد جلال الدوله اجتماع كردند و باو گفتند: ما از فقر و گرسنگي هلاك شديم، فرماندهان سپاه نسبت باموال بر تو و بر ما استبداد روا داشته‌اند و اين «بار سطغان و يلدرك» ما را و تو را نيز فقير كرده است.
فرماندهان چون اين خبر بشنيدند، از سوار شدن و رفتن بخدمت جلال الدوله خودداري كردند، و متوحش شدند. و غلامان براي آنان پيام فرستادند و مقرري معلوم خود را طلب نمودند و آنها تنگدستي خويش را در انجام اين خواسته عذر آوردند و بمدائن رفتند، تركان از اين كار پشيمان شدند، و جلال الدوله مؤيد الملك رخجي و المرتضي و غيرهما را بدنبال آن فرماندهان فرستاد و بازگشتند، تيره‌گي بين غلامان و جلال الدوله فزوني يافت تا جائي كه غلامان بنا را به غارت فرشهاي خانه جلال الدوله و آلات و چارپايان او گذاشتند، جلال الدوله نيمروز بدار الخلافه رفت، در حاليكه مست بود، خليفه از حضورش درهم شد و چون آگاه از حال او گرديد، برايش پيام فرستاد كه بخانه‌اش برگردد و دل خود را پاك سازد، وي قرپوس زين ببوسيد، و بدست بر ديوار بماليد و گرد و غبار آن بصورت كشيد و بخانه‌اش بازگشت و عامه نيز با او بودند.

بيان پاره‌اي از رويدادها

در اين سال قاضي القضاة ابو عبد اللّه بن ماكولا، شهادت ابي الفضل محمد بن عبد العزيز بن الهادي، و قاضي ابي طيب طبري و ابي الحسين ابن المقدي را پذيرفت و ابو القاسم بن بشران هم كه پيش از آن ترك شهادت كرده بود، در محضر قاضي القضاة
ص: 133
گواهي داد.
در اين سال مسعود بن محمود بن سبكتكين، امارت ري و همدان و جبال را بتاش فراش تفويض كرد و بعامل نيشابور نوشت كه انفاق اموال بر حشم وي بنمايد و او اين دستور انجام داد و تاش‌فراش بحوزه فرمانروائي خود رفت، و بدرفتاري را پيشه ساخت.
در رجب اين سال، پادشاه جلال الدوله چارپايان خود را از اصطبل بيرون ريخت. تعداد آنها پانزده رأس بود و آنها را در ميدان بدون نگهبان و مهتر و علوفه رها كرد. و اين كار را بدو علت كرد: يكي نداشتن علوفه و ديگر اينكه تركها چار- پايان وي را ميخواستند و خواسته آنها روزافزون بود، وي از اين كار تنفر پيدا كرد آنها را بيرون راند و گفت: چارپايان من همين است كه پنج رأس آنها مركوب اختصاصي خودم است و بقيه از يارانم، سپس درباريان و فراشان و پيروان خويش را از خانه‌اش بيرون راند و در خانه‌اش را بست زيرا مقرري جاري آنها بريده شده بود، و باين جهت فتنه‌اي ميان سپاهيان و عامه بروز كرد و عياران ظاهر شدند.
در اين سال عميد الدوله وزير جلال الدوله عزل شد، و پس از وي ابو الفتح محمد بن الفضل بن اردشير وزير شد چند روزي بپائيد و كارش استوار نگرديد، پس عزل شد و بعد از او ابو اسحاق ابراهيم بن ابي الحسن وزير شد او برادرزاده ابي الحسين سهلي وزير مأمون صاحب خوارزم بود، وي پنجاه و پنج روز در مقام وزارت بپائيد و سپس بگريخت.
و هم در اين سال عبد الوهاب بن علي بن نصر ابو النصر فقيه مالكي در مصر درگذشت. او در بغداد ميزيست و بسبب تنگدستي بمصر رفت. و مغاربه او را بي‌نياز كردند.
ص: 134

(423) سال چهار صد و بيست و سه‌

بيان برانگيختگي سپاهيان عليه جلال الدوله و بيرون راندن او از بغداد

تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج‌22 134 بيان برانگيختگي سپاهيان عليه جلال الدوله و بيرون راندن او از بغداد ..... ص : 134
ربيع الاول اين سال، ميان جلال الدوله و تركها فتنه تجديد شد و جلال- الدوله در خانه خود بر روي‌شان بست. تركان خانه‌اش را بباد نهب و غارت گرفتند، دبيران و ارباب ديوان را لخت كردند. و از وزير ابا اسحاق سهلي جويا شده و او گريخت و به حله نزد كمال الدوله غريب بن محمد رفت.
در ماه ربيع الاخر جلال الدوله به عكبرا رفت و در بغداد بنام پادشاه ابي كاليجار خطبه خوانده شد. او در اهواز بود، كس فرستادند و او را دعوت به آمدن به بغداد كردند، عادل بن مافنه از رفتن او جلوگيري كرد تا اينكه بعضي فرماندهان ترك در اهواز حضور پيدا كنند، تركها چون امتناع ابي كاليجار را ديدند، دوباره اعاده خطبه بنام جلال- الدوله كردند، و نزد او رفتند و تقاضا كردند ببغداد بازگردد و پوزش خواستند. جلال الدوله بعد از چهل و سه روز برگشت. و ابو القاسم بن ماكولا وزارت او داشت، سپس عزل شد و بجايش عميد الدوله ابو سعد ابن عبد الرحيم وزير شد. و روزي چند بپائيد و سپس پنهان گرديد.
سبب استتار او اين بود كه جلال الدوله دستور داده بود ابي العمر ابراهيم ابن الحسين سامي را بطمع دارائي او دستگير كند، عميد الدوله او را دستگير كرد و در منزل خود نگهداشت. تركها شوريدند و ميخواستند جلوگيري كنند و قصد خانه
ص: 135
وزير كردند و او را گرفتند و زدند و پاي برهنه از خانه‌اش بيرون كشيدند و لباسش را پاره پاره كردند، و عمامه‌اش را گرفتند و از هم دريدند و انگشتريها از انگشتانش بيرون آوردند و انگشتانش مجروح شد، در آن موقع جلال الدوله در حمام بود و ترسان و لرزان بيرون آمد و سوار شد تا به‌بيند چه خبر شده است، وزير زمين ببوسيد و ماجرا را بازگو كرد، جلال الدوله گفت: من فرزند بهاء الدوله هستم با من بدتر از اينها كرده‌اند، سپس هزار دينار از ساسي گرفته آزادش كرد و وزير پنهان شد.

بيان انهزام علاء الدوله بن كاكويه از سپاه مسعود بن محمود بن سبكتكين‌

پيش از اين انهزام علاء الدوله ابي جعفر را از ري و رفتن او را از آنجا ياد كرده بوديم همينكه به قلعه «فردجان» رسيد در آنجا اقامت نمود تا جراحتش بهبود يافت فرهاد بن مرداويج كه بياري وي آمده بود با او همراه بود، پس از بهبود علاء الدوله باتفاق يك ديگر به بروجرد رفتند، تاش فراش سركرده سپاه خراسان لشكري بسوي علاء الدوله سوق داد، و در رأس آن علي بن عمران را قرار داد. وي رد علاء الدوله را گرفته دنبال كرد، همينكه نزديك به بروجرد رسيد، فرهاد به قلعه سليموه بالا رفت و ابو جعفر به سابور خواست روانه شد و نزد كردهاي جوزقان فرود آمد سپاه خراسان بروجرد را تصرف كرد. فرهاد با كردهائي كه با علي بن عمران همراه بودند باب مراوده و مراسله را بگشود از آنان استمالت و بجلب خاطر آنها كوشيد، كردها با او همراه شدند و ميخواستند به علي بن عمران نارو بزنند، وي خبر دار شد، و شبانه با خواص ياران خود سوار شده و رو بهمدان رفت و در ميان راه به دهكده‌اي كه «كسب» ناميده ميشد رسيد. دهكده محكمي بود، در آنجا باستراحت پرداخت، فرهاد و سپاهيان كرد باو رسيدند و دهكده را محاصره كردند، تسليم شده و يقين بهلاكت خود نمود، خداوند بزرگ در آن روز باران و برفي در آن ناحيه نازل كرد، سپاهيان نتوانستند در آنجا قرار گيرند زيرا كه زبده و بدون چادر و اثاث آمده
ص: 136
بودند و لاجرم از آنجا كوچيدند، علي بن عمران به امير تاش فراش جريان احوال را گزارش كرد و طلب ياري نمود كه سپاه بهمدان گسيل دارد. سپس فرهاد و علاء الدوله در بروجرد با يك ديگر اجتماع كردند و اتفاق نمودند كه قصد همدان كنند. علاء الدوله باصفهان كه برادرزاده‌اش در آنجا بود پيام فرستاد و وي را طلبيد با سلاح و مال احضارش نمود، وي دستور را انجام داد و حركت كرد. علي بن عمران از اين كار آگاه شد، و از همدان بطور زبده و مجرد پيش از آنكه برادرزاده علاء الدوله باو برسد رو باو نهاد و در جرباذقان (گلپايگان) او را تحت فشار قرار داده و بسياري از سپاهيانش را كشت و او را اسير كرد و هر چه از سلاح و مال و غير ذلك بهمراه داشت بغنيمت ربود.
چون علي از همدان بيرون رفت. علاء الدوله وارد همدان شد، و بگمان اينكه علي منهزم گرديده آنجا را تصرف نمود. پس از آن علاء الدوله به كرج رفت و در آنجا خبر برادرش شنيد و اين خبر بازوانش سست كرد.
پس از آن رويداد علي بن عمران رو به اصفهان نهاد بطمع اينكه بر آنجا چيره گردد و دست روي دارائي علاء الدوله و خانواده او گذارد. اهالي اصفهان و سپاهي كه پادگان شهر بود، از ورود او بشهر جلوگيري كردند. از آنجا برگشت. و در مراجعت علاء الدوله و فرهاد با او تلاقي كرده جنگيدند. علي از آن دو شكست خورد و منهزم شد، و آنچه از اسيران دربند او بودند گرفتند مگر ابا منصور برادرزاده علاء الدوله را كه علي بن عمران او را نزد تاش فراش فرستاده بود. علي از آن معركه بحال گريزان رو به تاش فراش رفت و او را در كرج ديدار كرد و تاش فراش بسبب تأخيري كه روا داشته بود وي را نكوهش نمود، و مستفقا رو به علاء الدوله و فرهاد نهادند. آنها در كوهي نزديك بروجرد متحصن شده بودند، تاش و علي از يك ديگر جدا شدند و از دو جهت قصد آنها كردند. يكي از پشت سر و ديگري از روبروي بطور مستقيم، و آنان متوجه نشدند مگر زماني كه از دو جهت سپاهيان احاطه‌شان كرده بودند، علاء الدوله و فرهاد گريختند و گروه زيادي از مردان آنها كشته شد، علاء الدوله باصفهان رفت و فرهاد در دژ سليموه تحصن اختيار كرد
.
ص: 137

بيان پاره‌اي از رويدادها

در اين سال قدرخان پادشاه ترك در ما وراء النهر درگذشت.
و در اين سال احمد بن محمد سنكدري فقيه شافعي به رسالت از جانب مسعود بن سبكتكين بر القائم بامر اللّه وارد شد و او را از فوت القادر باللّه تسليت گفت.
در اين سال تابوت القادر باللّه به مقبره رصافه برده شد و خلقتي انبوه و حجاج خراسان گواه بر آن بودند و روزي قابل ديدن بود.
در اين سال گراني شديد در بلاد پديد گرديد. و مردم خواستار آب بودند. و بدنبال آن وباي بزرگي پيدا شد كه تمام بلاد عراق و موصل و شام و بلاد الجبل (همدان و توابع) و خراسان و غزنه و هند و غير ذلك را فراگيرنده بود و مرگ و مير كثرت يافت، تنها در اصفهان بفاصله چند روز چهل هزار ميت بخاك سپرده شد و آبله در مردم شيوع پيدا كرد و در موصل شمارش تلفات آن نمودند و چهار هزار طفل از آبله تلف شده بود، و خانه‌اي نبود كه مبدل بماتمكده نشده باشد از كثرت مرگ و مير و از جمله كساني كه مبتلا به بيماري آبله شدند القائم بامر اللّه بود، و بهبود يافته سلامت ماند.
و هم در اين سال نماينده نصر الدوله بن مروان در جزيره گروهي بالغ بر ده هزار مرد گرد آورد و متشكل ساخت، و به غزا بارمنستان تاخت، و مردم آن ديار را سخت بفشار گذارد و غنيمت و اسيران زن بسيار گرفته مظفر و منصور بازگشت.
در اين سال ميان اهالي تونس در افريقيه اختلاف پديد گرديد، معز بن باديس شخصا بدان صوب رفته و ميان آنها صلح و آشتي برقرار داشته و فتنه آرام يافته و برگشت.
در اين سال گروه زيادي از شيعه در افريقيه مجتمع شدند و رو به آباديهاي «نقطه» نهادند و شهري را در آن ناحيه تصرف كردند و در آنجا ساكن شدند. معز-
ص: 138
بن باديس سپاهي رو بآنها سوق داد و افراد آن سپاه وارد شهر شده و با شيعه‌ها جنگيدند و همه آنها را كشتند.
در اين سال اعراب بر حاجيان بصره بيرون شده آنها را غارت كردند، و مردم از ساير بلاد حج گذاردند الا از عراق.
و در اين سال در ماه رجب، ابو الحسن بن رضوان مصري نحوي درگذشت.
در اين سال پادشاه ابي كاليجار صندل را كه مردي خواجه (بي‌خايه!) بود كشت. اين خواجه صندل بر امور مملكت چيره شده بود و هيچ چيز از ابي كاليجار نداشت جز انتساب بنام وي.
در اين سال علي بن احمد بن الحسن بن محمد بن نعيم ابو الحسن نعيمي بصري درگذشت وي از جماعتي حديث روايت همي كرد و حافظ (قرآن) و شاعر و فقيهي بر بنيادند مذهب شافعي بود.

(424) سال چهار صد و بيست و چهار

بيان بازگشت مسعود به غزنه و فتنه‌ها در ري و بلاد جبل‌

در رجب اين سال، پادشاه مسعود بن محمود بن سبكتكين از نيشابور به غزنه و بلاد هند بازگشت.
سبب آن اين بود كه همينكه بعد از پدرش پادشاهي او استقرار يافت، نماينده‌اي را كه پدرش در بلاد مفتوحه در هند برقرار داشته و نام او احمد ينالتكين
ص: 139
بود. كار پدر خود را در برقرار داشتن ينالتكين صحه گذاشت. پدرش محمود بسبب چستي و چالاكي كه ينالتكين داشت، مورد اعتماد وي بود. ينالتكين چون پايش در آنجا استوار گرديد، كفايت خويش بمنصه ظهور رساند.
مسعود پس از فراغ از استقرار قواعد كشور، و دستگير كردن عم خود و مخالفان خويش بخراسان و به عزم رفتن به عراق روي نهاد. همينكه از غزنه دور شد آن نماينده (ينالتكين) در هند سر بعصيان برداشت، و مسعود ناگزير شد برگردد و به علاء الدوله بن كاكويه پيام فرستاد و او را در حكمراني بر اصفهان با مقرري كه هر سال بپردازد. تثبيت كرد. علاء الدوله خود نيز همين امر را از مسعود طلب كرده بود و مسعود پاسخ ثبت بخواسته وي بداد ابن قابوس بن وشمگير را هم بر اساس مالي كه بپردازد بر گرگان و طبرستان برقرار داشت و، ابا سهل حمدوني را به ري گسيل داشت كه در امور و شئون آنجا و بلاد جبل و قيام بحفظ و نگهداشت آنها نظر داشته و تدبير آن نمايد و خود رو بهند نهاد، و فساد را بصلاح آورد و مخالف را به طاعت برگرداند و دژي استوار كه «سرسي» ناميده ميشد، چنانكه بيان خواهيم كرد. بگشود، پدرش يكبار آن دژ را محاصره كرده بود و لكن فتح آن او را ميسر نگرديد.
چون ابو سهل به ري رسيد با مردم نيكرفتاري پيشه ساخت، و عدل و داد آشكار كرد، و اقساط و مصادرات را زائل نمود. تاش‌فراش بلاد را پر از جور و ستم كرده بود تا جائي كه مردم آرزومند بودند كه از وي و دولت او نجات پيدا كنند، و خرابي در بلاد راه يافت و بلاد را خراب كرد. و اهالي پراكندند، همينكه حمدوني سرپرست آنجا شد و نيكرفتاري پيشه نمود و عدل و داد گسترده داشت بلاد مخروبه اعاده آباداني نمود و رعيت امنيت پيدا كرد، گزارشهاي بد و شديد از عراق بسيار ميرسيد، زماني كه ملك مسعود در نيشابور بود و چون بازگشت مردم اطمينان يافتند (مقصود از عراق گويا عراق عجم باشد م.)
ص: 140

بيان پيروزي مسعود بر حكمران ساوه و كشته شدن او

در اين سال سپاه سلطان مسعود بن محمود، شهريوش بن ولكين را دستگير نمودند و بامر مسعود كشته شد و بر حصار ساوه بدارش زدند.
سبب آن اين بود كه شهر يوش كه حكمران ساوه و قم و آن نواحي بود، همينكه مسعود سرگرم تسويه كار خود با برادرش محمد، پس از مرگ پدر ميبود، گروهي را گرد آورد و به ري رفت كه آنجا را محاصره كنند آنچه ميخواست انجام نشد. و سپاهيان فرا رسيدند و از آنجا برگشت.
پس از آن در اين سال جلوي حاجيان وارد از خراسان را بگرفت و آزار و اذيت او همه حاجيان را فرا گرفت و از آنها مالي كه عادتا جاري نبود، گرفت و با آنها بد رفتاري كرد، خبر اين كارها به مسعود رسيد، وي به تاش فراش و ابي طيب طاهر بن عبد اللّه جانشين خود بهمراه تاش، امر كرد كه شهريوش را هر كجاست بخواهند و از توسعه قتال استفاده كنند، سپاهيان در طلبش حركت كردند. شهريوش در دژي نزديك به قم كه «فستق» ناميده ميشد و محكم و در ارتفاعات بنا شده و بنايش قابل اطمينان بود متحصن گرديد، او را در آنجا احاطه كرده دستگيرش نمودند و مراتب را بمسعود گزارش دادند امر به كشتن و دار زدن او بر باروي شهر ساوه نمود